part.2

544 65 3
                                    

11:23 PM
لحاف از روی خود کنار کشیده و با بالا کشیدن آب روان بینی و فشردن دستمال بر روی چشمان خیس از اشکش بلند شد
عرقی که سرچشمه از زیر لحاف بودن و گرمای طاقت فرسا بود تمام موهای سرش را خیس کرده و وضعیت را افسناک تر نشان میداد.
جلو آینه ایستاد و خیره به خود نگاه کرد.
به چشمان سرخ و پلک های پف کرده بر اثر گریه هایش خیره شد و در نهایت با فکر به مدرسه ای که در کمتر از ۸ ساعت دیگر انتظارش را میکشید عزم به حمام رفتن کرد.
حمام ۱۵ دقیقه ای را که به اتمام رساند با پوشیدن تنپوش همیشگی اش بیرون رفته و به سمت تختی که چندان فاصله ای با او نداشت راه افتاد و وقتی به آن رسید بی حال بر رویش دراز کشیده و زانو ها در شکم جمع شد
پلک ها بازهم از یادآوری مادرش به هم فشرده شد و لب بین دندان ها زندانی شد تا نکند صدایی خارج شده و جونگکوک با فهمیدن بیدار ماندنش به سراغش بیاید.
گرسنه بود و با آن وضع ضعیف تر،شکننده تر و آسیب پذیر تر شده بود.
سردرد امانش را بریده بود نمیدانست دلیلش را به گرسنگی یا گریه زیاد نسبت دهد.
نفهمید چگونه که چشمان بسته و در عالم بی خبری فرو کشیده شد.

...

با حس دستانی که نوازشوار بر روی بدنش کشیده می شدند به ناگه چشمانش را باز کرد و ترسان و با سرعت خود را از عامل نوازش دور کرد و به او خیره شد
با دیدن جونگکوک که دست نوازشگر بر هوا مانده و با پلک های نزدیک به هم به او خیره شده بزاق در گلو پرید و از ترس خود را تا آنجایی عقب کشید که از روی تخت بر زمین سقوط کرد :
_خ...خواهش میکنم....با..باها...باهام...کاری..نداشته با..ش
گریه های از سر ترس دوباره شروع شد
مثل اینکه یادش رفته شب دوشنبه است و کاری از دستش بر نمی آید.
باید خدمتگزار باشد حالا چه او باشد و چه نوچه هایش که خودِ مرد، به تماشای آنها مینشست و دستور می داد.
مرد بی هیچ اعتنا به ترس درون چشمان و صورت سفید رنگش دست معلق در هوا را بر روی پهلوی خود برد و راحت دراز کشید.
:_بیا اینجا تهیونگ
سرد و محکم پاسخ داد و جز صدای نفس هایش دیگر صدای دیگری از او خارج نشد
تهیونگ بار دیگر با خواهش و تمنا و پاهایی که هر لحظه با سرخوردن بر روی زمین اورا از مرد دور تر میکرد التماس کرد:
_امشب نه....خخ...واهش میکنم...امشب نه تنهام بذار...من حالم بده...نمی...میتو...آخخخ
درد شانه ای که کمی قبل محتمل شده بود دوباره با ضربه ی دست جونگکوک یاد آور شد خودش را و نفس را از تهیونگ برید
جونگکوک با همان دستی که شانه ی آسیب دیده را گرفته بود پسر را هل داده و با یک حرکت بر روی تخت انداخت
پسر فریاد زد و اشک ریخت
دست و پاها هرگونه حرکتی را انجام میدادند تا شاید صاحبشان بتواند رهایی یابد
فریاد میزد و سعی داشت از دست مرد خود را نجات دهد :
_لعنت بهت...لعنت بهت حرومزاده ....ولم کن لعنتی..بهت میگم حالم خوب نیست ولم کن
پا بر شکم کوبید و برای چند ثانیه رها شد
امیدوار بلند شده و بی خبر از تنپوش تنش که تا نصفه در آمده و فقط بر روی شانه ها مانده بود به سمت در دوید
هیعی از ترس کشید وقتی که از پشت گرفته شده و به در کوبیده شد
مرد خیره در مردمکان لرزان و پر از ترس پسرک نیشخند زد:
_قانون هارو یادت رفته تهیونگا...
با پشت انگشت موهای نامرتبی که حالا کمی خشک شده بودند را نوازش کرد و به ناگه سیلی دردناکی را بر گونه ی پسر نشاند.
پسرک که ضعف کرده بود برای چند لحظه سیاهی چشمانش ناپیدا و دهانش باز شده به دنبال اکسیژن بیشتر،سر خم کرد
_مون بین...
پسر به ناگه به خود آمده و با چشمان پر از اشکش به مرد نگاه کرد
انتظار هرکسی را داشت به جز مون بین
_خودت میدونی اگه پسر خوبی نباشی چی در انتظارته مگه نه؟
گفت و موهارا برای بار دوم نوازش کرد
پسرک با صورت بی روح از رنگ با تکان سر تائید کرد سخنان مرد دا
_آه..خوبه...من همیشه میدونستم تو پسر باهوشی هستی...وگرنه از بین اون همه احمق تورو نمیاوردم پیش خودم
گفت و کنار کشید:
_راه بیفت عزیزم
دست بر شانه برده و پسر را با خود هم قدم کرده و اورا به  کنار تخت رساند
دستی که بر روی شانه آویخته بود کمی حرکت کرد و بالاخره تنپوش از تن پسرک لرزان کنار رفته و بر زمین افتاد
فشاری که بر کتف آورد اورا خم کرده و مجبور کرد  به روی تخت حرکت کند
پسر برای بار آخر خواست نهایت تلاشش را انجام دهد
:_ل..لطفا
اما مرد که با حرکت سریعی اورا در پوزیشن مورد علاقه اش قرار داد و با گرفتن شانه ی کبود و پر دردش از پشت ،صدایش را قطع کرد پسرک فهمید مثل شب های دیگر،امیدی نیست و باید باز هم دوباره تن به این ذلت دهد
صدای پایین کشیدن زیپ شلوار که آمد و بعد از آن درد شدیدی که مانند همیشه،بی هیچ نوازشی، بی هیچ آمادگی, درونش پیچید فریاد را از گلوی خراشیده شده ش بیرون کشید.
پسر فریاد کشید،درد کشید،چشمانش سیاهی رفت و جز صدای خنده های مردی که در کنار گوشهایش زمزمه میکرد:
_گریه نکن
دیگر چیزی نشنید

...

Flash back 2020 /March

سخنرانی معلمان که برای شروع سال تحصیلی جدید تمام شد
دانش آموزان یکی یکی وارد کلاس های مورد نظر خود شده و هر کدام هیجان زده با یکدیگر صحبت میکردند
گروهی از دختران در گوشه ای از کلاس، کلاس آموزش آرایشگری گذاشته و خبره ترین آنها به همکلاسی هایی که آرایش را بلد نبودند و میخواستند یاد بگیرند آموزش می دادند.
گروهی از پسران موشک های کاغذی را که درست کرده بودند برای حمله به یکدیگر هوایی کرده و  در خیال جنگ جهانی سوم را آغاز کرده بودند.
گروهی دیگر که متشکل از ۳ دختر و ۲ پسر بودند عینک ها بر چشم زده و در انتظار برای ورود معلم ریاضی جدیدشان از امتحانات آخر ترم گذشته سخن گفته و در مورد سختی و غیر استاندارد بودن سوالات گلایه می کردند.
و گروه دیگر که در همه این کارها شراکت کرده و به نحو احسنتی وظیفه خود را به جا می آوردند.

همه به نوعی مشغول کار خود بودند که جیمین با خنده های شیطنت آمیزش در کلاس حاضر شد
_ همه...بایستید
و اینگونه خبر از آمدن معلم و هشداری که باید خودشان را جمع کنند به اطلاع دانش آموزان رساند.

𝕬𝖟𝖐𝖆𝖇𝖆𝖓{kookv}Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora