𝕡𝕒𝕣𝕥『12』پدرِ کره

683 117 10
                                    

مچ دستش رو بالا آورد تا ساعتش رو ببینه که سایه‌ی چند نفر رو کنار خودش احساس کرد و حس بدی یک لحظه بهش دست داد، سرش رو بلند کرد تا ببینه اون‌ها کی هستن.

بلندکردن سرش مساوی شد با اسیرشدن بازو‌های جونگ‌کوک‌ میون دست‌های بزرگ دوتا مردی که لباس‌های رسمی به تن داشتن و هیکل‌هاشون دوبرابر تهیونگ و جونگ‌کوک بود.

_ دستور‌ دادن شما رو ببریم!

پسرک دنسر بین دست‌های اون دو نفر تکون می‌خورد و سعی داشت بازو‌هاش رو آزاد کنه‌‌.

_ من نمیام! بهش بگید توی خواب ببینه من برم پیشش! ولم کنید.

از چیزی که می‌دید شوکه شده بود، از طرفی از حرف‌های جونگ‌کوک‌ مشخص بود می‌دونه اون‌ها کی هستن؛ ولی غریزه‌ی پلیس‌بودنش داشت مجبورش می‌کرد حرکتی انجام بده و اجازه نده اون‌ها دست به پسرک بزنن.

دستش رو برد سمت جیب داخلی کتش که نشانش رو بیرون بیاره تا سریع‌تر جونگ‌کوک‌ رو نجات بده که صدای نسبتاً بلند جونگ‌کوک‌ باعث شد دست نگه داره و با چشم‌هایی که بیشتر از دیدن اون صحنه‌ها درشت شده بودن، سرش رو بلند کنه.

_ تهیونگ هیونگ!

اون الان چی صداش کرده بود؟

دستش هنوز داخل جیب کتش بود و مقابل چشم‌هاش جونگ‌کوک‌ هم‌زمان که سعی داشت بازوهاش رو از بین دست‌های اون غول‌ها دربیاره بی‌صدا کلمه‌ی نه رو همراه با تکون دادن سرش لب می‌زد.

بالأخر خودش رو آزاد کرد و برگشت سمت اون دو نفری که خوب می‌شناختشون، هردفعه همین دوتا می‌اومدن تا ببرنش خونه. یعنی اون پیرمرد هیچ‌کس دیگه‌ای رو نداشت که هردفعه این دوتا رو می‌فرستاد؟

_ حالا که گند زدید به روزم پس چند‌ ثانیه این هیکل گنده‌تون رو همین‌جا نگه دارید، خودم همراه‌تون میام.

جونگ‌کوک‌ این رو گفت و برگشت سمت تهیونگ، کمی به جلو خم شد و بلند طوری که اون دو نفر هم بشنون گفت:

_ ببخشید، مثل اینکه من باید برم بعداً بهت پیام می‌دم؛ البته اگه زنده موندم ددی‌.

جمله‌ی آخرش رو به‌حدی آروم گفت که شک داشت تهیونگ فهمیده باشه و چشمکی براش زد و جلو‌تر از اون دوتا غول بی‌شاخ‌و‌دم به راه افتاد.

تهیونگ داشت دور شدن پسرک دنسر رو تماشا می‌کرد و انگار کسی داشت توی دلش لباس‌هاش رو می‌شست و نگرانی بهش اجازه نمی‌داد از این خوش‌حال باشه که از دست پسرک راحت شده.
اون جمله‌ی آخر جونگ‌کوک‌ که آروم زمزمه کرده بود داشت عذابش می‌داد.
باز هم مثل همیشه کلی چرا اومده بود توی سرش و فقط یک جواب براشون داشت. «جونگ‌کوک اون‌ها رو می‌شناخت!»
ولی حتی این جواب هم دلش رو آروم نمی‌کرد و حس می‌کرد اشتباه کرده و باید جونگ‌کوک‌ رو از دستشون نجات می‌داده.

Calvados «VKOOK» AUDonde viven las historias. Descúbrelo ahora