𝕡𝕒𝕣𝕥『29』ددی اینجاست

511 62 0
                                    


دستش رو میون‌ مو‌های بلوند و ابریشمیش برد و سعی کرد با نوازش مو‌هایی که بوی بهشت می‌دادن هق‌هق‌های پسرکِ توی آغوشش رو آروم کنه.

_ هر چقدر دلت می‌خواد گریه کن...

تهیونگ خیلی آروم جمله‌اش رو به زبون آورد و سرش رو کمی خم کرد و کنار گوش پسرک‌ِ دنسر ادامه داد:

_ ددی این‌جاست.

دلیل اینکه چرا الان اون کلمه رو به پسرک گفت رو نمی‌فهمید؛ شاید چون یاد زمانی افتاده بود که جونگ‌کوک‌ مدام ددی صداش می‌کرده، همون مدت زمان کوتاهی که جونگ‌کوک مدام دنبالش بود و لحظه‌ای برای کنارش بودن تعلل نمی‌کرد. دقیقاً برعکس این چند ماه که هیچ خبری ازش نبود. شاید چون دلش برای جونگ‌کوک قدیمی تنگ شده.

بدن ظریف پسرک رو بیشتر توی آغوش فشرد و بوسه‌ای روی موهای پسرک زد. تازه داشت متوجه می‌شد چقدر دلش این آغوش رو می‌خواسته، چقدر دلش می‌خواسته بوی تنی که اون شب روی تخت مونده بود رو دوباره استشمام کنه‌.
کِی این‌طوری دل باخته بود که بعد از گذشت چیزی نزدیک به یک سال هنوز هم بوی تن پسرک رو به‌ یاد داشت و دل‌تنگش بود.

سروان هر کاری می‌کرد تا کمی پسرکش رو آروم کنه؛ ولی انگار تمام کارهاش بی‌فایده بودن و به‌جای آروم‌تر شدن جونگ‌کوک، باعث می‌شد گریه‌اش شدت بگیره و از خجالت و دل‌تنگی صورتش رو بیشتر به سینه‌ی تهیونگ فشار بده و به لباسش چنگ بزنه.

زمان سریع‌تر از اون چیزی که اون‌ها متوجه‌اش بشن درحال گذشتن بود؛ ولی گویا زمان برای جونگ‌کوک‌ متوقف شده بود. دنیا دیگه براش تاریک و سرد نبود. دیگه حس تنهایی نداشت، حس می‌کرد الان درون جایی به دور از این دنیای تاریک ایستاده.
شاید داشت خواب می‌دید.

اون‌قدری توی بغل تهیونگ گریه کرد که دیگه اشکی برای ریختن نداشت؛ ولی دلش هنوز می‌خواست توی این آغوش بمونه، نمی‌خواست از بهشتش دور بشه. پاهاش درد گرفته بودن و مطمئن بود تهیونگ هم وضعیتی بهتر از اون نداره؛ ولی هم نمی‌خواست دل بکنه هم خجالت می‌کشید از توی بغل تهیونگ بیرون بیاد و به چشم‌هاش نگاه کنه.

درد پاهاش اون و از بهشت خیالیش بیرون کشیده بود و الان از خجالت دلش می‌خواست زمین دهن باز کنه و محو بشه، آخه چرا مثل بچه کوچولو‌ها زده بود زیر گریه؟ چرا این‌طوری توی بغلش مچاله شده بود؟ الان چی باید به تهیونگ می‌گفت؟

بدون اینکه توی موقعیتش تغییری اینجاد کنه ساکت شده بود و داشت به دنبال راهی برای فرار می‌گشت که باز‌وهاش بین انگشت‌های کشیده‌ی تهیونگ اسیر شدن و مجبورش کردن ازش جدا بشه.
جرئت نداشت نگاهش رو بلند کنه و نگاه‌ خیس و سرخش به خیسی لباس تهیونگ گره خورده بود و امیدوار بود سروان جوان نخواد سؤال‌پیچش کنه که صدای آرومش به گوشش رسید.

Calvados «VKOOK» AUDove le storie prendono vita. Scoprilo ora