زانوهاش رو به سمت شکمش جمع کرد پتوی آبی رنگی رو کاملا روی سرش انداخته بود و باعث میشد از دید بقیه پنهان بمونه؛ نفس عمیقی کشید میدونست ممکنه روزی گرفتار پلیس ها بشه اما چرا انقدر ناراحت بود؟
اگه قرار بود بره زندان، دیگه هیچ وقت نمیتونست آسمون آبی، رودخونه هان و حتی غروب های خورشید رو تماشا کنه.
· · · • • • • • • • • · · ·
فلش بک)» ه...هیونگ... پلیس ها اینجان!!
پسر تپلی که نفس نفس میزد جملهاش رو با عجله بیان کرد و نرسیده به پسر بزرگتر خیره شد.
بعد از چند دقیقه پسربچه با هزار زحمت بالاخره از دیوار بالا رفت و این دفعه نوبت خودش بود. نفس عمیقی کشید؛ پرید و دستهاش رو به لبه دیوار رسوند اما قبل از اینکه بخواد خودش رو بالا بکشه مردی با گرفتن یقهاش اون رو کشید و با باسن روی زمین افتاد.
» فکر کردی میتونی به همین راحتی در بری موش کثیف ها؟
و چیزی نگذشت که اون پلیس ها با دستبند مجبورش میکردن راه بره و همراهشون حرکت کنه.پایان فلش بک)
· · · • • • • • • • • · · ·بغضش رو قورت داد؛ ناراحت بود چون حالا توی دردسر بزرگی افتاده بود و نمیدونست چی در آینده انتظارش رو میکشه اما لبخندی که روی لبش بود با احساسات قلبش تضاد داشت.
عمیقا خوشحال بود که دوست کوچولوی تپلش موفق شده بود فرار کنه هیچ ایده ای نداشت اگر اون پسر بچه حالا اینجا کنارش توی بازداشتگاه روز هاش رو میگذروند چه کسایی ممکن بود خودش رو اذیت کنن یا به پدر و مادر فوت شده اون کوچولو ناسزا بگن.
محکمتر زانوهاش رو بغل کرد؛ طبق چیزی که توی سریال ها و اخبار دسته بود همین روزا میومد که به دادگاه فرستاده بشه و در نهایت به زندان منتقل بشه؛ خیلی خوب به یاد داشت که اون مرد عوضی راجع به زندان چی میگفت" ببین بچه تا جایی که میتونی نباید گیر بیفتی فهمیدی؟ اگه گیر افتادی هیچ کس نمیاد که کمکت کنه میدونی چرا؟ چون هیچ کس از زندان خوشش نمیاد زندان جای ترسناکیه بچه جون مخصوصا برای امگایی مثل تو که میتونی یه هدیه از طرف کائنات باشی برای آلفای های اونجا "
به سرعت سرش رو تکون داد اشکهاش آمادگی خودشون رو برای یه گریه دیگه آماده کرده بودن که باز شدن در فلزی همه چیز رو عوض کرد؛ صدای قدم های شخصی که داخل میومد و بهش نزدیک میشد رو میشنید بویی مثل بوی دارچین که نشونه از آلفا بودن شخص رو به روش میداد باعث شد بیشتر از قبل به دیوار نزدیک بشه.» سلام، گفته بودی اسمت لوهانه درسته؟ بلند شو من اینجا اومدم تا با خودم ببرمت
بی توجه به حرف های آلفا حتی یک سانت هم جا به جا نشد و فقط سرش رو به دیوار تکیه داد
» بزار بهت اینطوری بگم؛ تو آزادی... البته فعلا،نمیخوای باهام بیای؟
کلمه آزادی کافی بود تا سریعا بلند بشه پتو از روی سرش لیز بخوره و تعظیم نصفه نیمه ای بکنه
آلفا لبخندی زد و نگاهی به شلوار خونی امگا انداخت؛ مشخص بود روز هاش رو زیر بار کتک پلیس ها میگذرونده نفس عمیقی کشید و با نشون دادن برگه ترخیص به نگهبان به اون پسر کمک کرد تا از اداره پلیس خارج بشه.
» خودتم میدونی که جرمت سبک بود اما این دولت... حتی از اشغال دزدی هم نمیگذره چه برسه به تو پس... بهتر نیست از خودت سوال کنی چرا آزاد شدی؟
![](https://img.wattpad.com/cover/361358162-288-k936780.jpg)
आप पढ़ रहे हैं
𝙃𝙤𝙢𝙤𝙣𝙮𝙢𝙤𝙪𝙨
फैनफिक्शन↠𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: 𝙎𝙚𝙠𝙖𝙞 ( verse ) , 𝘾𝙝𝙖𝙣𝙗𝙖𝙚𝙠 ↠𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝙊𝙢𝙚𝙜𝙖𝙫𝙚𝙧𝙨𝙚, 𝘿𝙧𝙖𝙢, 𝗥𝗼𝗺𝗮𝗻𝗰e ↠𝙒𝙧𝙞𝙩𝙚𝙧: 𝘾𝙝𝙤𝙮𝙤𝙣𝙜 ↠𝙐𝙥 𝙙𝙖𝙮𝙨: 𝙎𝙖𝙩𝙪𝙧𝙙𝙖𝙮𝙨 · · · • • • • • • • • · · ·...