𝙋𝙖𝙧𝙩 ⁶

133 22 3
                                    

همه به دور یک میز نشسته و مشغول نوشیدن قهوه بودن؛ چانیول به آرومی شونه های جونگینی رو ماساژ میداد که بی حال سرش رو روی میز گذاشته بود.
یکی از پسر هایی که روی صندلی نشسته بود گفت و آلفایی به زور پلک‌ هاش رو فاصله داد؛ چشم هاش قرمز بودن سیاهی زیرشون به خوبی مشخص بود و حتی برای صحبت کردن انرژی زیادی نداشت.
_ هر کاری میخواید انجام بدید من نمیمونم
چانیول نگاهی به سوجون انداخت که متخصص بخش مغز و اعصاب بود؛ هیونگ بیچاره‌اش همیشه ساعت های زیادی رو توی اتاق های عمل سپری کرده و جراحی های حساسی رو انجام میداد.
قصد داشت چیزی برای آروم کردن دوست خسته‌اش بگه پس شروع کرد.
_ بیخیال هیونگ زندگی بخشیدن به آدما نباید انقدر خسته کننده باشه نه؟
آلفا این دفعه نگاه عصبی‌اش رو روی چانیول انداخت؛ دستش رو بلند کرد و پس گردنی محکمی بهش زد.
_ فکر کردی شغل همه مثل توعه پارک چانیول؟
ادای هوبه قد بلندش رو در اورد و حجم زیادی از قهوه رو به گلوش فرستاد _ وایمیسی بالاسر امگاها میگی زور بزن؟
دستی روی شکم چانیول کشید و انگشتش رو جایی پایین شکمش فشار داد
_ تخصص‌ات در سخت‌ترین حالت باعث میشه شکمشونو پاره کنی و یه موجود قرمز کوچیک و زشت ازشون بکشی بیرون
خنده عصبی‌ای کرد و کاپ خالی قهوه رو روی میز کوبید
_ تازه وقتی اون بچه ها به دنیا میان حسابی از پدر و مادر خوشحالشون پول به جیب میزنی
این دفعه کاپ کاغذی توی دستش مچاله شد و نفس عمیقی کشید

_ در طول روز بیشتر از هفت یا هشت تا جراحی انجام میدی و آخرش چی؟ میری کمرتو برای امگای خوشگلت تکون میدی تو حتی خسته هم نمیشی پارک
همون کاپ کاغذی رو برداشت توی سرش کوبید و تظاهر به گریه کرد
_ ولی من؟ در طول یه روز فقط میتونم یه جراحی انجام بدم چانیول!! مجبورم جمجمه رو برش بدم کوچیک ترین حرکت تا ابد باعث آسیب دیدن بیمار میشه و آخرش چی؟ وقتی به هوش میاد میگه چون چشمامو با باند بستی و نمیتونم ببینم ازت شکایت میکنم!!!
صدای فریاد های هیونگش هر لحظه بلندتر میشد و رفتار های عجیب تری ازش سر میزد؛ چانیول ترسیده جونگین رو تکون داد.
_ ج...جونگین...کمک...
سوجون این دفعه نگاهی به جونگین انداخت که صورتش رنگ پریده به نظر می‌رسید و مثل دفعات قبل انرژی زیادی برای شوخی کردن نداشت
_ هوبه بیچاره‌ام!! جونگین حتی از منم بدبخت تره چانیول...
(در فرهنگ کره‌ای به کسی که از لحاظ رده یا سابقه شغلی نسبت به شما تجربه کمتری داشته باشه هوبه گفته میشه که مخالف سونبه هستش)
دستش رو دراز کرد و شقیقه های جونگین رو ماساژ داد
_ فکر کن صبح به صبح که میاد سرکار با قوطی هایی پر از مدفوع، ادرار و اسپرم مواجه میشه که براش اینارو باقی گذاشتن و رفتن... باید حس بدی باشه..‌.
جونگین با نوازش سرش توسط سوجون سرش رو بلند کرد نگاهی بهش انداخت؛ سعی کرد بغضش رو پنهان کنه و دوباره سرش رو روی میز گذاشت.
چانیول این دفعه دستش رو روی روپوش سفید جونگین کشید و کمرش رو ماساژ داد؛ جونگین دکتر آزمایشگاه بود و نیاز نداشت با اون قوطی ها سروکله بزنه.
همه چی از یه تماس کوچیک‌ با سهون توی زمان استراحتشون شروع شده و از اون موقع جونگین به هم ریخته بود؛ ناراحتی واضحی جاش رو با لبخند روی صورتش عوض کرده و هر کسی به راحتی متوجه این موضوع میشد.
دست جونگین رو گرفت و با خروج از اتاق استراحت اون رو به سمت پشت بوم بیمارستان کشید؛ دستش رو داخل جیبش برد و با بیرون آوردن پاکت سیگاری یه دونه ازش برداشت و بقیه‌اش رو به سمت جونگین پرت کرد‌.
با فندک سیگار خودش رو روشن کرد و بین لب هاش گذاشت با دم دود سیگار رو به ریه هایش فرستاد رو بخشی از کاغذ سفید رنگ رو سوزوند.
_‌ سیگار میکشی؟ اگه بکهیون بفهمه؟
جونگین ترسیده گفت و نگاهی به اطرافش انداخت اون امگای وحشی ممکن بود از کانال های هواکش پشت بوم بیرون بزنه از اونجایی که پاکت سیگار دست خودش بود ممکن بود فکر کنه جونگین بهش سیگار داده پس در نهایت از همین ارتفاع به پایین پرت میشد پس پاکت رو روی سکویی پرت کرد که حالا چانیول روش نشسته بود.
_ میخوای بمیرم؟
بر خلاف جونگین، چانیول با خودنسردی تمام دود رو از دهانش بیرون داد و مزه تلخ سوختن سیگار که خیلی وقت بود حسش نکرده بود باعث شد چشماش رو ببنده.
_ حالا که اینجا نیست
دست جونگین رو گرفت و با کشیدنش مجبورش کرد کنار خودش بشینه
_ خب؟
بدن جونگین با نشستن روی سکو دوباره شل شد و سرش رو روی شونه چانیول گذاشت.
_ مگه قرار بود چیزی بگم؟
این دفعه چانیول سیگار روشن رو با دو انگشتش گرفت و بین لب های جونگین گذاشت
_ یادت میاد زمانی رو که پدرت فهمید سیگار میکشیم؟
جونگین کامی از سیگار گرفت و بعد از برداشتن و بیرون دادن دودش با یادآوری اون خاطره نه چندان خوشایند خندید؛ چانیول‌ و جونگین فقط دو دوست دبیرستانی بودن که یواشکی از جیب باغبون خونه چانیول سیگار کش رفته بودن.
نقشه کشیدن تا برای اولین بار روی پشت بوم خونه جونگین جایی که کسی اونارو نمیبینه سیگار رو امتحان کنن اما با پس گردنی‌ای که از طرف پدر جونگین خوردن نزدیک بود لبه سکو به پایین پرت بشن و غزل خداحافظی رو بخونن.
اما چنین اتفاقی هیچ وقت نیفتاد چون پدر جونگین اون دو پسر رو به اتاق کارش برد و با کوسنی که روی کاناپه بود تا جایی که توان داشت دو پسر رو به کتک گرفته بود.
چانیول موهای آلفا رو که حالت مرتب همیشگی رو نداشتن به بالا داد و دوباره به دوست قدیمیش نگاهی انداخت
_ اومدیم اینجا که بگی چی اینطوری ناراحتت کرده جونگین
آلفا سیگار تموم شده رو زیر پاش انداخت و با فشار دادن کفشش روی فیلتر باقی مونده خاموشش کرد‌.
_ لعنت بهت...
چانیول سری تکون داد به آسمونی نگاه کرد که لکه های ابر سیاه رنگ تزئینش کرده بودن به زودی بارون میومد.
_ اره... لعنت به من که اینجا نشستم تورو دلداری بدم
جونگین این دفعه سرش رو از روی شونه چانیول برداشت و بهش خیره شد
_ مادر سهون با ازدواجمون موافقت کرده
چهره چانیول به یک باره رنگ شادی گرفت لبخندی زد؛ دست جونگین رو گرفت و سیلی‌ای به خودش زد
_ باورم نمیشه اون زن موافقت کرده پسر آلفاشو ببری خونت و ترتیبشو بد...
جونگین فریادی کشید و این دفعه خودش سیلی‌ای به چانیول زد
_ خفه شو!! همیشه نباید انقدر مستقیم و بی پرده صحبت کنی چانیول
بعد از سیلی‌ای که از جونگین خورد دستش رو روی گونه‌اش گذاشت و نگاه شاکی‌اش رو به سمت دوستش فرستاد
_ خیلی خب... اینکه خبر خوبیه چرا ناراحتی؟
مقداری فکر کرد و بعد با چهره شگفت زده‌ای ضربه‌ای به بازوی جونگین زد
_ نکنه از پرستار خوشگله که امگاست و توی بخش اطفال کار میکنه خوشت میاد؟
چهره غمگین جونگین در لحظه با فکری که به سر چانیول زده بود بی‌حس شد؛ چطوری میتونست بین این همه مشکلات به چنین چیزی فکر کنه؟
_ لازمه بگم اونی که به امگاها کشش داره و الان میدونه بخش اطفال یه پرستار خوشگل داره خودتی؟
از روی سکو بلند شد و به سمت در خروجی رفت
_ به علاوه‌ در حال حاضر اونی که یه امگا توی خونه داره تویی چانیول
لحظه‌ای مکث کرد با تصور یه امگای ظریف و مطیع لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست و نفسش رو بیرون داد و جمله آخرش رو زیر لب حین خروج از فضای پشت بوم گفت.
_ سهون هم همینطور...

 𝙃𝙤𝙢𝙤𝙣𝙮𝙢𝙤𝙪𝙨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora