|قسمت پنجم: مهمان |
پسر بچه پنج ساله توی اتاق متوسطی که بیشتر از اتاق به انباری شباهت داشت پشت کمد چوبی لباس ها نشسته بود و دست های کوچولوش رو روی گوش هاش فشار میداد. مادرش گفته بود باید توی اتاق گوش هاش رو بگیره و چشم هاش رو ببنده و به هیچ وجه از اتاق خارج نشه اما بچه ای که دیشب از لای در کتک خوردن مادرش رو دیده بود نمیتونست قلب مهربونش رو قانع کنه که توی پناهگاه نه چندان امنش بنشینه درحالی که بیرون از اتاق بین والدینش یک جنگ تمام عیار درحال رخ دادنه. بابا مثل همیشه فریاد میکشید و کلماتی مثل هرزه و خیانتکار که جونگین هیچ ایده ای راجع به معناشون نداشت رو به اوما نسبت میداد و اوما گاهی میون جواب هایی که به بابا میداد جیغ میکشید... صدای جیغ های اوما از حالت عادی کمی بلندتر شده بود و این جونگین مهربون و نگران رو مجبور کرد بدون توجه به حرف های مادرش از جا بلند بشه و با دویدن به سمت نشیمن مادرش رو نجات بده. وقتی جونگین به نشیمن رسید مادرش روی زمین خم شده بود تا ضربه های کمربند بابا به صورت قشنگش نخورند و با هر ضربه جیغ میکشید. جونگین بیش از اونکه از بابا متنفر باشه ازش میترسید با این حال عشق به مادر باعث شد بدون فکر جیغ بکشه و به طرف مادرش بدوه... فکر میکرد اگر خودش رو روی بدن مادرش بندازه بابا دست از سرشون برمیداره اما مرد نیمه مست خشمگین تر از اونی بود که حتی پسرش رو ببینه و قبل از اونکه زن سی ساله به خودش بجنبه ضربه کمربند روی کمر باریک و استخونی جونگین فرود اومده بود و رد بزرگی از خون پوست شکافته شده روی لباس نازک پسر گریون به جا گذاشته بود...
پلک های خیس مردی که توی خواب عرق کرده بود از هم فاصله گرفت و با وحشت توی تخت نیم خیز شد، دهنش خشک شده بود و قلبش انگار که بخواد خودش رو از سینش بیرون بندازه به قفسه سینش میکوبید، ترسیده و مضطرب به اطراف اتاق ناشناخته ای که درش چشم باز کرده بود نگاهی انداخت و با دیدن سهون احساس کرد میتونه نفس بکشه.
سهون اینجا بود... اینجا خونش بود و همه چیزهایی که دیده بود خواب بود!
قلب هراسونش با یادآوری حقایق زندگی جدیدش آروم گرفت و باعث شد پسر دوباره سرش رو روی بالشت بذاره. نفس های عمیقی کشید و زیر لب به خودش دلداری داد: فقط یه خواب بود جونگین... فقط یه خواب... همه چیز تموم شده. سهون اینجاست... همه چیز تموم شده...
نفس هاش هنوز آروم نشده بود اما بدنش یکم آروم گرفته بود. خیلی وقت بود که این کابوس های لعنتی دست از سرش برداشته بودند اما از شبی که تمین رو دیده بود این دومین باری بود که دوباره زندگی قبلیش توی خواب آزارش میداد و پسر رو میترسوند. صورتش رو به طرف سهون چرخوند تا همسرش رو ببینه، پرده های اتاق بسته بودند اما نور خورشید از پشت پرده نازک روی چشم های بسته سهون افتاده بود و صورت سفید پسر رو درخشان تر میکرد. بدن سهون برهنه بود و جونگین احتمال میداد همسرش نصف شب از گرما لباسش رو در آورده باشه و دوباره خوابیده باشه. مردی که دیروز با لجبازی جونگین رو عصبانی کرده بود حالا طوری آروم به خواب رفته بود که انگار بی گناه ترین مرد روی زمینه. جونگین کامل به طرف همسرش چرخید و دست هاش رو زیر صورتش گذاشت تا به سهون نگاه کنه.سهون طبق عادت روی سینه خوابیده بود و موهای نرمش روی بالشت پخش شده بودند، بعد از ده سال اونقدری همسرش رو میشناخت که بدونه موقع عصبانیت کنترل خودشو از دست میده و میدونست جوابی که دیشب در مقابل همه غرهاش گرفته یه جواب از سر حرص و خشم بوده نه یه جواب منطقی. چهره سهون موقعی که کنار پیرزن عمه نام به خزعبلاتش گوش میداد طوری بود که جونگین میدونست از شنیدن اون حرفها راضی نیست اما با وجود دونستن تمام اینها نتونسته بود خودش رو کنترل کنه و با دعوا و غر زدن به جون همسرش، توی آتیش دلخوریشون هیزم بیشتری ریخته بود.
YOU ARE READING
𝐄𝐢𝐯𝐚 [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]
Fanfiction| ایوا | |سکای، چانبک| |رومنس، درام، اسمات| | فیک، کامل شده| |خلاصه: اوه سهون و اوه جونها، پسربچه ای که به فرزندخوندگی گرفته شده، پناه اوه جونگین هستند... پناه کسی که در عین بی پناهی، پناه خانواده سه نفرشونه... داستان دقیقا از جایی شروع میشه که جو...