𝒫𝒶𝓇𝓉 ₁₃

550 117 312
                                    


|قسمت سیزدهم: تب غربت|

صدای جونگده، موقع تعریف کردن اتفاقی که هفته قبل برای لی ین، یکی از بچه های خانه گلها افتاده بود از حالت عادی پایین تر اومده بود و مرد بیست و نه ساله هم، به تبعیت از هیونگش دوست داشت که آروم حرف بزنه

_از کجا فهمیدین؟

در جواب صدایی که گفته بود خانواده جدید لی ین به بچه بی سرپرست آسیب بدنی رسوندند آروم پرسید و قبل از صدای جونگده صدای دویدن جونها رو شنید

+ یکی از همسایه هاشون خبر داده بود. توی این دوماهی که این اتفاق افتاده دوتا دیگه از خانواده ها هم فاقد صلاحیت شناخته شدن و بچه ها رو به مرکز برگردوند...

صدای مرد از پشت تلفن به گوش می‌رسید اما نگاه مرد بیست و نه ساله روی پسر بچه ای بود که از اتاقش بیرون دویده بود و ماشین به دست درحال ورود به دستشویی بود

پدر جونها مطمئن بود اگر تا یک دقیقه دیگه بلند نشه مجبوره دو دقیقه بعد در مراسم خاکسپاری ماشین اسباب بازی شرکت کنه پس از جا پرید و قبل از اینکه جونها، با باز کردن شیر آب ماشین رو هم به سرنوشت آقای نیو دچار کنه، اسباب بازی رو از دست بچه گرفت. جونگده هنوز درحال تعریف کردن اتفاقات اخیر خانه گلها بود و صداش از بین صدای جونها که شلوار پدرش رو چنگ زده بود تا بگه" نمیخواد ماشین رو بشوره فقط میخواد بازی کنه" مخدوش به گوش می‌رسید. جونهای بدون شلوار برای پس گرفتن ماشین خودش رو بالا می‌کشید تا دستش به آپا برسه اما آپا با گرفتن بازوی کوچولوش داخل دستشویی برش گردوند و با گفتن دست هات رو بشور بعد، خودش و ماشین بدبخت رو از دست جونها نجات داد.

_گوشت با منه جونگین؟

مربی چهل ساله ای که جونگین رو از هشت سالگی می‌شناخت از پسری که میتونست حدس بزنه از گوش دادن خسته شده پرسید و پسری که واقعا خسته شده بود و حالا روی زمین سرد دراز کشیده بود خمیازه کشید

+ حواسم اینجاست هیونگ، گفتی بچه ها رو از خانواده های بی کفایت پس میگیرن؟

_ شنیدم جونها با سو مین به یه مهد میرفتن

مربی بی ربط به چیزی که صدای پشت خط گفته بود، مقدمه حرفی که باعث شکل گیری این تماس شده بود رو بیان کرد و جونگین خمیازه بعدی رو بی صدا کشید

+ از وقتی سو مین برگشته خیلی حالش مساعد نیست، میخواستم اگر بشه تا یه سرپرست موقت براش پیدا می‌کنیم جونها رو بیاری تا همدیگه رو ببینند

جونگین حرف های مربی رو میشنید اما متوجه منظور مرد نمیشد، اگر میخواست صادق باشه باید میگفت حتی نمیتونه حرفهای مربی رو درست بشنوه چون چشمش به در دستشویی در انتظار جونها خشک شده بود و حواسش کاملا پرت بود. شنیده بود آدم های عینکی وقتی عینک ندارن، گوش هاشون هم خیلی خوب کار نمیکنه و حالا که چشم های خودش درگیر بود میتونست احساس کنه که گوش هاش هم گیج شدند و برای شنیدن تلاشی نمی‌کنند. جواب دادن جونگین کمی طول کشید و مردی که پشت خط درحال آب دادن به گلدون های داخل اتاقش بود با فکر کردن به اینکه پسر درحال تصمیم گیریه سکوت کرد. جونگین چیزی که شنیده بود رو یک بار در ذهنش مرور کرد و بعد متعجب به حرف اومد

𝐄𝐢𝐯𝐚 [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ] Where stories live. Discover now