|قسمت سوم: رایحه ترنج|
سهون از گوشه چشم به همسرش که خودش رو بقچه پیچ کرده بود و روی صندلی کنارش نشسته بود نگاه کرد، وقتی بعد از ناهار وارد اتاقشون شد تا از جونگین بپرسه مشکلش چیه اون پسر درحالیکه فقط یک شلوار پوشیده بود با موهای خیس روی تخت خوابیده بود و سهون به هیچ وجه دوست نداشت آدمی که خودش رو به خواب زده بیدار کنه پس فقط پشتش رو به جونگین کرده و خوابیده بود، تصمیم داشت بعد از بیدار شدن با همسرش حرف بزنه اما به محض بیدار شدن مجبور شده بودند به دستور جونها برای خریدی که یک هفته قولش رو داده بود از خونه خارج بشن و از اونجایی که مطمئن بود تا شب که به خونه برگردن نمیتونه جونگین رو جایی تنها گیر بیاره که باهم حرف بزنن تصمیم گرفت موقع خواب بابت رفتار امروز همسرش بپرسه.
جونها از لحظه ورود به فروشگاه تصمیم گرفته بود به جای اینکه در قسمت مخصوص کودکان توی سبد بشینه و با هل های پدرش لذت ببره همپای جونگین بین قفسه ها قل بخوره و هرچیزی که پاکت بامزه ای داره رو توی سبد خریدشون بندازه.
جونگین بدون توجه به همسر و پسرش که مثل همیشه سر برداشتن هر وسیله ای باهم کلکل میکردند بین خمیردندان های آویزون دنبال خمیردندونی که همیشه میخرید میگشت که با احساس سنگینی نگاهی سرش رو بالا آورد و کمی به عقب چرخید، توی لاین لوازم بهداشتی و آرایشی ایستاده بودند و از اونجایی که فروشگاه خیلی خلوت بود به جز خانواده سه نفره اوه کسی اطرافشون نبود، به ته لاین قفسه ها، جایی که پودرهای آماده کیک چیده شده بودند نگاه کرد و با ندیدن هیچکس حدس زد اشتباه فکر کرده پس سرش رو برگردوند و خمیر دندون بنفش رو از توی قفسه برداشت و با برداشتن چهار بسته دستمال کاغذی برای گذاشتن خریدها به طرف سبد خرید قدم برداشت. جونها چتری های نرمش رو کلافه از توی صورتش کنار زد و با دیدن آپا که بلاخره برگشته بود بی خیال بحث با ددی به طرف پدر مهربونش دوید: آپا
جونگین وسایل توی دستش رو توی سبد ریخت و با دراز کردن دست هاش بچه ای که یک پاش رو در آغوش کشیده بود بغل کرد: باز چی شده مرد جوان؟
جونها خوشحال از توجه آپا چشم های درشتش رو مظلوم کرد و لب هاش رو برچید: من دلم یه شامپو خرسی میخواد اما ددی نمیذاره بخرم.
شامپو... دوباره شامپو... جونگین به سهون که دست هاش رو توی جیبش گذاشته بود و به خمیرهای ریش تراشی زل زده بود ملتمس نگاه کرد تا حداقل همسرش رو از موضع خودش پایین بیاره اما با دیدن اخم عمیق ناشی از تمرکز که روی پیشونی همسرش جا خشک کرده بود، بی خیال سعی کرد پسرش رو قانع کنه: تو پنج تا شامپو داری که حتی هنوز یک بار هم درش رو باز نکردی جونها، ما نمیتونیم وقتی یه وسیله ای داریم دوباره اون رو بخریم عزیزم.
در حین توضیح کوتاهش جونها رو روی زمین گذاشت ولی پسر بچه دوباره به پاچه شلوار پدرش چسبید: خواهش میکنم آپا... من شامپو خرسی ندارم فقط یدونه فقط یدونه
STAI LEGGENDO
𝐄𝐢𝐯𝐚 [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]
Fanfiction| ایوا | |سکای، چانبک| |رومنس، درام، اسمات| | فیک، کامل شده| |خلاصه: اوه سهون و اوه جونها، پسربچه ای که به فرزندخوندگی گرفته شده، پناه اوه جونگین هستند... پناه کسی که در عین بی پناهی، پناه خانواده سه نفرشونه... داستان دقیقا از جایی شروع میشه که جو...