|قسمت هفتم: طناب دار یا گلوله|
با اینکه خورشید خانم، دامن طلایی رنگش رو تا وسط آسمون پهن کرده بود اما اوه سهون، مردی که تا گرگ و میش صبح، شب زنده داری کرده بود زیر پتوی سفید آروم خوابیده بود و به خاطر خستگی بیش از حد با دهن نیمه باز نفس میکشید. سهون گوش های تیزی داشت و با کوچک ترین صدایی بدخواب میشد اما فعالیت شبانه دیشب طوری رمق مرد رو کشیده بود که حتی صدای دوش گرفتن جونگین هم نتونسته بود بیدارش کنه.
توی حموم کوچیک، جونگین توی وان سرامیکی دراز کشیده و بدون اینکه عجله ای برای شستن خودش داشته باشه از حرکت آب گرم روی پاها و کمر دردناکش لذت میبرد. اما این لذت قرار نبود خیلی طولانی بشه. نه وقتی که توی خونه یه پسر بچه پنج ساله داشتند که از خواب بیدار شده بود و الان پشت در با مشت های کوچولوش روی در حموم ضرب گرفته بود و بعد از هر دوتا مشت اپاش رو صدا میزد. صدای لگد کوبیدن جونها به در حموم، چشم های سهون رو باز کرد. به محض باز شدن چشم هاش جای خالی جونگین توی صورتش خورد و دوباره لگد زدن جونها به در باعث شد سرش رو از روی بالشت برداره تا پایین تخت رو نگاه کنه: جونها
با صدای خش داری که بخاطر خواب طولانی و احتمالا سیگار دیشب کمی بم شده بود اسم کره خری که معلوم نبود داره چیکار میکنه رو صدا زد و وقتی پسر بچه بی توجه به مشت کوبیدن به در ادامه داد روی کمرش چرخید: جونها، بیا اینجا ببینمت، داری چیکار میکنی
به پسری که پاچه شلوار خوابش تا زانوش بالا رفته بود و موهای نرم و سیاهش ژولیده روی هوا بودن تشر زد و وقتی چشم های درشت و پر مژه جونها به طرفش چرخید با بلند کردن دستش و تکون دادن دست هاش پسرش رو روی تخت دعوت کرد: بیا اینجا
پسر بچه مردد به در حموم و ددی که روی تخت خوابیده بود نگاه کرد و سرشو به معنی نه تکون داد: میخوام برم پیش آپاسهون دلش میخواست هنوز بخوابه ولی چشم های سرتق روبه روش میگفت خواب تمومه، خمیازه ای کشید و با پایین کشیدن پتو خودشو روی تخت بالا کشید: آپا الان میاد بیرون، بیا اینجا تو
روی تخت صاف نشست و جونها با دیدن بدن برهنه پدرش مشت کوچولوش رو توی چشم راستش مالید: میخوام با آپا برم حموم
_ وقتی آپا اومد بیرون، خودم میبرمت
با خمیازه گفت و جونها بالاخره به طرف پدرش راه افتاد
+نمیخوام با تو بیام... آپا توی خودش جیش کرده؟
درحالیکه از تخت بالا می اومد پرسید و باعث شد سهون روی تخت نیم خیز بشه تا با دقت روتختی رو نگاه کنه، با اینکه ملحفه رو جمع کرده بودند اما ممکن بود آثاری از کار دیشبشون باقی مونده باشه؟
_نه، چرا؟
درحالیکه حالا کمک میکرد جونها روی پاهاش بشینه پرسید و با جواب بچه کوچولو خم شد تا صورت سفیدش رو ببوسه

VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐄𝐢𝐯𝐚 [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]
Fanfic| ایوا | |سکای، چانبک| |رومنس، درام، اسمات| | فیک، کامل شده| |خلاصه: اوه سهون و اوه جونها، پسربچه ای که به فرزندخوندگی گرفته شده، پناه اوه جونگین هستند... پناه کسی که در عین بی پناهی، پناه خانواده سه نفرشونه... داستان دقیقا از جایی شروع میشه که جو...