|قسمت دوازدهم: آخرین یادگاری|
صدای در و قدم های بی رغبتی که تا دم در کشیده شدند تنها حرکات زنده ای بودند که در دوازده ساعت گذشته داخل آپارتمان مطرود شکل میگرفتند. صاحب قدم های سست با علم بر اینکه بچه طفل معصومش به خونه برگشته، در چوبی آپارتمان رو آروم باز کرد و بلافاصله پاهای بلندش در آغوش کوچیک بچه رها شده اسیر شد
_آپا
جونها، دلتنگ برای مردی که از زمان دو سالگیش تا به الان هیچوقت جدایی از آغوشش رو تجربه نکرده بود سعی کرد خودش رو در آغوش پدرش حل کنه و مرد شکسته، با همهٔ شکستگیش روی زمین نشست تا آغوشش رو برای جونها باز کنه. مثل قوی تیر خورده ای که سعی میکنه جوجه بی پناهش رو حتی در واپسین لحظات مرگش لای پرهاش نگه داره، جونها رو بین بازوهاش نگه داشت و عطر تن کوچیکش رو نفس کشید
_دلم برات تنگ شده بود
جونها، مظلومانه زمزمه کرد و آپا در حالی که با حلقه کردن دستهاش زیر پاهای پسر بچه به سختی روی پاهاش بلند میشد دروغ کوچیکی که به ذهنش رسیده بود رو زمزمه کرد
_ منم همینطور.
حقیقت این بود که تمام دیشب، جونگین فرصت نکرده بود به جز خودش و سهون به کس دیگه ای فکر کنه و هرچند که فرزندش رو فراموش نکرده بود اما برای اولین بار به اینکه جونها کنارش نیست فکر نکرده بود و حالا، حتی باوجود اینکه تن نحیف پسر بچه رو به قفسه سینش فشار میداد اما هنوز هم دلش میخواست جونها رو به بکهیون تحویل بده و کمی بیشتر به روح شکسته شدش فرصت ترمیم بده هرچند روحی که پاره پاره شده به آسونی قابل ترمیم نبود.
مرد بچه به بغل به مردی که خارج از خونه به زیبایی یک وکیل لباس های رسمی تیره پوشیده بود و موفق تر از همیشه میدرخشید نگاه سرسری انداخت و قبل از اونکه در آپارتمان رو برای بستن بین انگشت هاش اسیر کنه برای تشکر از بکهیون، جونها به بغل، تعظیم کوتاهی کرد.
شونه های مرد خم شده به محض خم شدن با زور دست بکهیون که کمک میکرد جونگین صاف بایسته به سمت بالا هدایت شد و وقتی جونگین کاملا صاف ایستاد، بیون بکهیون نتونست جلوی زبونش رو بگیره_حالت خوبه؟
کاملا معذب اما نگران زمزمه کرد و مردی که سلول به سلول بدنش برای برگشتن داخل خونه و نشستن التماس میکردند به در تکیه داد تا حداقل روی زمین نیافته، میدونست هدف بکهیون از پرسیدن حالت خوبه دقیقا فهمیدن راجع به احوالات عمومی جونگین نیست و فقط داره سعی میکنه که کنجکاویش رو برطرف کنه برای همین بدون توجه به اینکه ممکنه چقدر بی ادب و بی نزاکت به نظر برسه به چشم های بکهیون خیره شد
+میشه به چانیول نگی؟
سوالی که بیشتر شبیه التماس بود از بین لب های جونگین روی شونه های بکهیون افتاد و وکیل جوان با فهمیدن منظور جونگین سرش رو آروم تکون داد. از اوضاع و احوال جونگین متوجه شده بود اوضاع پسر خوب نیست و علارغم اینکه حدس میزد این بدحالی ربطی به همسر پسر داشته باشه مدرک قابل استنادی برای این حرفش نداشت و ترجیح میداد توی این موقعیت به مردی که واقعا خسته به نظر میرسید اطمینان خاطر بده
ESTÁS LEYENDO
𝐄𝐢𝐯𝐚 [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]
Fanfic| ایوا | |سکای، چانبک| |رومنس، درام، اسمات| | فیک، کامل شده| |خلاصه: اوه سهون و اوه جونها، پسربچه ای که به فرزندخوندگی گرفته شده، پناه اوه جونگین هستند... پناه کسی که در عین بی پناهی، پناه خانواده سه نفرشونه... داستان دقیقا از جایی شروع میشه که جو...