قسمت هجدهم: سرآستین قرمز و درهای سیاه"امیدوارم همونطور که شما در اوج ناامیدی دست کمکی برا من و امیلی شدین، مسیح در ناامیدی ها بهتون کمک کنه"
این کلمات، کلماتی بودند که خانم جو، منشی جوان شرکت قبل از قطع شدن ارتباط تلفنی زیر گوش مهندس اوه زمزمه کرد و بعد صدای بوق های ممتد باعث شد مهندس جوان موبایل خاموش رو از گوش سمت راستش جدا کنه.
خانم جو برای پسر خیری که بخشی از هزینه داروها و درمان دختر مريضش رو پرداخت میکرد دعا کرده بود و هرچند مهندس جوان مرد معتقدی نبود اما فکر میکرد این دعای خیر امروز صبح اجابت شده. انگار که مسیح قبل از شنیدن دعای خانم جو، دعای زن رو در حق سهون ناامید برآورده کرده بود و چراغ روشن نشیمن گواه بر این حقیقت بود.
پدری که برای حرف زدن با تلفن از صدای کارکترهای جیغ جیغوی انیمشین به اتاق در بسته پناه آورده بود با، با کردن در چوبی اتاق وارد نشیمن شد و با دیدن چشم های بسته جونها که روی مبل سه نفره خواب رفته بود آروم به طرف مبل قدم برداشت. اسمارتیز کوچولوی سهون، بعد از دو هفته با ددی به حموم رفته بود و حالا که آپا مثل یک بستنی بيسکوئيتی تمیز بدن نرمش رو در دو لایه لباس پشمی پوشونده بود با دهن نیمه باز جلوی تلوزیون تقریبا بیهوش شده بود.
جونها عادت نداشت زودتر از ساعت یازده بخوابه اما امروز ساعت شیش صبح از خواب بیدار شده بود و تمام روز، از ذوق دیدن پدرش شیطون تر از توپ شیطونک هزاربار قل خورده بود و حالا که هنوز عقربه های ساعت روی عدد یک ربع به یازده خمیازه میکشیدند در آغوش خواب آروم گرفته بود. پدر، بستنی بيسکوئيتی رو آروم روی دستهاش گرفت و وقتی موهای نرم جونها روی بالشتی که شب گذشته در آغوش ددی فشرده میشد پخش شد، لب هاش رو به دست هایی که دو طرف سر جونها رها شده بودند چسبوند.جونها عادت داشت هنوز هم مثل زمان نوزادیش دست هاش رو دو طرف صورتش مشت کنه و پدری که حتی دلتنگ بند بند انگشت های پسرش شده بود نمیتونست لذت بوسیدن انگشت های جونها رو از خودش بگیره.
مرد سی و دو ساله با بستن در اتاق به نشیمن برگشت و با خاموش کردن تلوزیون رو به روی صفحه سیاه نشست.
چشم های سرخ رنگی که از بی خوابی به سوزش افتاده بودند کمی میسوخت اما مردی که اکثر شب های زندگیش زودتر از همسرش به اتاق خواب رفته بود ترجیح میداد اینبار با جونگین وارد اتاق خواب بشه. چند شب گذشته به اندازه کافی تنها و بی کس در اتاق خالی انتظار همسرش رو کشیده بود و طاقتش برای ندیدن جونگین توی اتاقی که بدون جونگین بدتر از سلول انفرادی غمناک به نظر میرسید طاق شده بود.
چشم های سهون بسته بود اما صدای قدم هایی که وارد نشیمن شدند شنیده میشد_ سهون؟ خوابی؟
چشم های مرد باز شد، فکر نمیکرد روزی مشتاق شنیدن تک تک حروف اسمش از بین لب های نازنین جونگین عزیزش باشه اما جدایی و دوری دلتنگش کرده بود. دلتنگ برای عادی ترین روتین های زندگی..
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐄𝐢𝐯𝐚 [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]
Fanfic| ایوا | |سکای، چانبک| |رومنس، درام، اسمات| | فیک، کامل شده| |خلاصه: اوه سهون و اوه جونها، پسربچه ای که به فرزندخوندگی گرفته شده، پناه اوه جونگین هستند... پناه کسی که در عین بی پناهی، پناه خانواده سه نفرشونه... داستان دقیقا از جایی شروع میشه که جو...