𝒫𝒶𝓇𝓉 ₈

591 130 392
                                    

|قسمت هشتم‌: قول های شکسته شده|

هنوز ساعت ده و نیم شب بود اما جونها روی مبل دو نفره وسط نشیمن، بدون اینکه شام خورده باشه خواب رفته بود و ددی جونها داخل آشپزخونه مشغول تعویض چراغ نیم سوخته ای بود که از دیشب به چشمک زدن افتاده بود. جونگین اما مثل یه موش کوچولوی ترسو داخل اتاق کوچیک پسرشون، روی تخت خالی جونها پناه گرفته بود و به صفحه موبایل و شماره موبایل آشنایی که روی صفحه در انتظار تماس نقش بسته بود نگاه می‌کرد.

هزار بار به عکس ها و پیام های فرستاده شده از سوی تمین نگاه کرده بود و هزار و یک بار به سهون، و در نهایت تصمیم گرفته بود بعد از جمع کردن آباژور و دکوری های داخل اتاق خودشون، به اتاق جونها پناه بیاره تا یه تماس سری و کوتاه داشته باشه اما حالا که روی تخت نشسته بود و موبایل رو بین انگشت هاش فشار میداد نمی‌دونست واقعا لازمه که تماس بگیره یا نه. مخصوصا که جونها خواب رفته بود و جونگین میدونست اگر سهون از این تماس مطلع بشه احتمالا ناراحت میشه با همه این ها مرد بیست و نه ساله نمیخواست خانواده و خصوصا پسر پنج سالشون شاهد تجربه و خاطرات تلخی باشن که خودش یک زمانی تجربه کرده پس نفس عمیقی کشید و با لمس کردن شماره موبایل ده رقمی به صدای بوق های کوتاه پشت خط گوش سپرد. ساعت نزدیک به یازده شب بود اما جونگین میدونست اگر مخاطب پشت خط روی زمین باشه این ساعت بیداره ولی بوق های ممتدی که ادامه یافتند و بعد از چند ثانیه قطع شدند نشون می‌دادند احتمالا مخاطب در دسترس نیست و جونگین باید قید مکالمه تلفنی رو بزنه. جونگین نا امید از جواب نگرفتن از روی تخت بلند شد تا از اتاق خارج بشه که بلافاصله صدای زنگ خوردن موبایل داخل اتاق در بسته پیچید و باعث شد مرد، هول شده انگشتش رو روی صفحه لمسی بکشه که مبادا صدای تماس به گوش مرد داخل آشپزخونه برسه

+جونگین؟

مردی که یک دقیقه قبل تماس جونگین رو جواب نداده بود و حالا تماس گرفته بود با صدای خواب آلود پسر ایستاده رو صدا زد و صدای نرم پسر رو شنید

_هیونگ؟ خواب بودی؟

جونگین نامطمئن زمزمه کرد و پسری که دراز کشیده بود جواب داد: بیدارم، زنگ زده بودی، کاری داشتی؟

مرد پشت خط با نگرانی که از اولین لحظه دیدن جونگین همیشه و هر لحظه باهاش همراه شده بود زمزمه کرد و برای پاسخ به سوال " کجایی" روی صندلی نیم خیز شد: چین، منتظر پروازم، چرا؟ اتفاقی افتاده؟

درحالیکه مطمئن بود اتفاقی افتاده از دونسنگش سوال پرسید با شنیدن جواب جونگین آروم روی صندلیش وا رفت

_ نه میخواستم بگم بیای جونها رو ببری، من و سهون تنها باشیم یکم

+ دیشب آخر هفته بود شما امشب میرین رو کار؟ هیچ چیز این همسرت به آدمیزاد نرفته جونگینا

𝐄𝐢𝐯𝐚 [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ] Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang