𝒫𝒶𝓇𝓉 ₁₆

579 115 301
                                    


|هودی نسکافه ای و بازی بدون برنده |

لحظه ای که اوه سهون با دسته گل و هدیه به خونه خودش برمی‌گشت حتی یک درصد هم فکر نمی‌کرد نیم ساعت بعد وسط خونه پارک چانیول ایستاده باشه و ناامید از پیدا نکردن جونگین توی هیچکدوم از اتاق های بی فایده آپارتمان چانیول یقه صاحب خونه رو چنگ بزنه. دست های سهون دور یقه چانیول حلقه شده بود و صدای خشمگینش برای بار هزارم می‌پرسید که جونگین کجاست

چانیول اما برعکس سهون کاملا آروم بود و با کنار زدن دست های بی رمق دور گردنش سعی داشت کلماتش رو برای مردی که شبیه به بچه های مهدکودکی احمق شده بود توضیح بده

_ جونگین نمیخواد قبل از دادگاه ببینتت سهون و من نمیدونم اون...

+ با من بازی نکن چانیول هم من و هم تو خوب میدونیم هیچ دادگاهی در کار نیست

صدای تک خند سهون به مزاق چانیول خوش نیومد و لب هاش باز شدند تا اون صدا و لبخند رو خاموش کنند

_ وقتی ابلاغیه دادگاه اومد میفهمی در کار هست یا نیست، اینجا ته خطه سهون، جونگین میخواد طلاق بگیره

مردمک های اوه سهون با شنیدن هر کلمه از دروغ های چانیول گشاد و گشادتر میشد، مطمئن بود همه حرف های چانیول دروغه و جونگین قصد نداره ازش طلاق بگیره اما نمی‌دونست چرا حتی دروغ جدایی هم رنج‌ آور بود

+ جونگین هیچوقت از من طلاق نمیگیره چانیول

صدای مفتخر سهون، چنان بوی اطمینان میداد که حتی چانیول رو به شک انداخت.

جونگین بهش دروغ گفته بود، به عشقش شک کرده بود و حتی غیرمستقیم اعتراف میکرد که به سهون اعتماد نداره اما سهون هنوز هم مثل اولین باری که همسرش رو دیده بود بهش اعتماد و اطمینان داشت. از جونگین رنجیده بود اما این رنج ذره ای به باور قلبی‌ش آسیب نمیزد. صدای سهون اطمینان بخش بود اما اطمینان نگاه چانیول هم خطرناک به نظر می‌رسید

_ توی عوضی فکر کردی چون خانواده نداره حق داری هر طور دلت میخواد باهاش رفتار کنی اونم تا ابد پات میمونه؟ من خانوادشم و نمی‌ذارم بیشتر از این اذیت بشه سهون... طلاقش رو ازت میگیرم و میبرمش جایی که حتی روحش هم یادش بره تویی وجود داره

تعبیر چانیول از دلیل اطمینان نهفته در قلب سهون از موجودات ناشناخته فضایی هم فرازمینی تر بود. چانیول فکر می‌کرد سهون هرلحظه و هربار که به همسرش نگاه میکنه این صدا توی ذهنشه که پسر مقابلت خانواده نداره و هربلایی که دلت میخواد میتونی سرش بیاری؟

بلا!؟ سهون موقع نگاه کردن به جونگینش به جز اینکه چقدر دوستش داره و چطور میتونه خوشبختش کنه به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی‌کرد. هربار که به جونگین نگاه می‌کرد قبل از تحسینش از مسیح بابت داشتنش شکر می‌کرد. سهون آدم معتقدی نبود اما زندگی کردن با جونگین معتقدش کرده بود. معتقد به جونگین و آفریننده ای که جونگین رو خلق کرده

𝐄𝐢𝐯𝐚 [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ] Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora