part 4 🥀

80 16 2
                                    



سلام به همه
گفتم چند خطی باهاتون صحبت کنم

اول که سال نو رو پیشاپیش تبریک میگم امیدوارم سال قشنگ و پر ارامشی برای خودتون و عزیزانتون باشه

و دوم این که این بوک اولین بوک من هست
نمیدونم تا اینجا دوستش داشتید یا نه چون همونطور که میدونید اولین بار پر از آزمون و خطاست پس اگر خطایی دیدید خوشحال میشم دوستانه باهام درمیون بذارید

و سوم این که میدونم اپ ها بد موقع اس سعی میکنم تایم مناسب تر آپ کنم : )

و نکته آخر همونطور که گفتم این اولین بوکم هست خوشحال میشم حمایت کنید و ووت بدید

زیادد حرف زدم بریم سراغ پارت ❤️

____

جونگین لبخند کوتاهی روی لب داشت توقع نداشت که بلک بر تا این حد راحت بپذیرن ، اون گروه خودش رو میشناخت ، اونها از بکهیون حساب میبردن

با این حساب از بکهیون ممنون بود
بکهیون پوزخند کوتاهی زد ، باز هم به جونگین ثابت که که اگر اون نبود هیچ چیز درست پیش نمیرفت

______

سهون نا امید تر از هر زمانی به نظر میرسید
سعی میکرد به روی خودش نیاره اما زمانی که بکهیون عکس مقر نابود شده وایت رو جلوش قرار داد اون پسر در هم شکست

حق داشت !
اون برای وایت تلاش کرده بود
شعله های خشم توی چشم هاش مشخص بود عکس رو میون دست زخمیش مچاله کرد و بعد از اون همه رو از اتاق بیرون انداخته بود و تا الان که ساعت از یازده شب گذشته بود مشغول بود

جونگین باید به پل هان میرفت
پس وارد اتاقش شد و بعد از برداشت کت تیره رنگ و سوییچ موتورش سهون رو تنها گذاشت و به راه افتاد

به انتهای پل رسیده بود نرده ها کمی خم شده بودن و نوشته ها به پایان رسیده بود
نگاهی به ساعت مچیش انداخت دقیق ساعت دوازده نیمه شب رو نشون میداد
هوا زیادی سرد بود و مه کمی رو و اطراف پل رو گرفته بود

از موتورش پیاده شد و وارد پیاده رو شد

پسری روی نیمکت رو به روی پل نشسته بود  پالتو قهوه ای رنگ بلندی به تن داشت
کنارش ایستاد و دستش رو به شونه پسر رسوند

پسر چرخید
خودش بود کیم جونمیون

نفسش رو بیرون فوت کرد بی مقدمه پرسید

_ میخواستی من رو ببینی ؟

پسر از روی نیمکت بلند شد دستش رو به سمت جونگین دراز کرد و با پسر دست داد
و بعد دست هاش رو داخل جیب پالتو قهوه ای رنگش فرو برد

_ بالاخره همدیگه رو ملاقات کردیم کای

پسر کمی از شنیدن این اسم متعجب شده بود

damaged 🥀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora