سلام ، امیدوارم تعطیلات خوش گذشته باشه
پارت جدید داریمووت و نظر فراموش نشه 🤍
_______________
جونگین نگاه سر سری به بکهیون انداخت
_ حواست به اینجا باشه من خودم میرم دنبال سهون
______
از در ویلا بیرون زد
نگاهی به اطرافش انداخت این کوچه بن بست براش نا آشنا بود پس لوکیشن رو ثبت کرد ، نمیخواست موقع برگشت به مشکل بخورهگوشی رو داخل جیبش برگردوند
باید شخصی رو ملاقات میکرد اون نمیتونست همینطور بشینهپس کمی پیاده راه رفت تا فکرش رو آزاد و راهش رو طولانی کنه و بعد به ملاقات فرد مورد نظرش بره
سوز کمی زیر پوستش خزید و لرز کوچیکی گرفت
لباس رو سریع تنش کرد و زیپش رو کشیدکلاه لباس رو روی سرش کشید و دست هاش رو داخل جیبش فرو برد
صدای موتوری به گوشش رسید
خم شد تا بند کفشش رو به صورت نمایشی درست کنه
نا محسوس به عقب نگاه کردموتور مشکی رنگ کاوازاکی که دو نفر روی اون نشسته بودن زیادی مشکوک به نظر میرسید
ایستاد و شروع به قدم زدن کردقدم هاش رو آهسته کرد و دید که موتور ایستاد
سهون کمی اطرافش رو نگاه کرد
هوا روشن بود و خیابان تقریبا شلوغ بود
پس اون دونفر کار زیادی از دستشون بر نمی اومدنمیتونستن جلوی اون جمعیت اسیب جدی بهش بزنن
لبخندش نا خود آگاه کش اومد
اون همیشه همه چیز رو به درستی پیش بینی میکرد
از محله ای که حالا تبدیل به خونه جدید اون شده بود به محله آشنا تری رسیدبه عمد وارد کوچه فرعی و خلوتی شد
امیدوار بود تا حدسش درست از اب دربیاد وگرنه به سختی میتونست از پس اون دو نفر بر بیاد
وارد ساختمان متروکه ای کهقبلا کلاب معروفی بود شد
و دید اون دو نفر موتور رو خاموش کردن و پشت سرش به سمت اون ساختمان متروکه اومدن
جونگین که از دور در حال زیر نظر گرفتن سهون بود
از حواس پرت بودن پسر لعنتی زیر لب گفت
و با خودش فکر کرد که اون حتی نمیدونه نباید زمانی که کسی تعقیبش میکنه به سمت کوچه های فرعی و خلوت برهبا نزدیک شدن اون دونفر به ساختمان متروکه از ماشین پیاده شد و ماسک سیاهی به صورتش زد و آستین هاش رو بالا داد تا تتوی روی مچش مشخص بشه
به سمت اون دو نفر رفت و مچ دستش رو طوری که اون دو نفر ببینن بالا گرفت
دو پسر قبل از نشون دادن هر واکنشی نگاهشون به تتوی سه نقطه و خورشید روی دست پسر افتاد
تتوی نا شناسی که تنها اعضای باند وون بین اون رو به عنوان تتوی یکی از شریکاشون میشناختن
ESTÁS LEYENDO
damaged 🥀
FanficDamaged (آسیب دیده ) 🥀 Couple : kaihun (کایهون) , chanbaek (چانبک ) زمانی که به خودش اومد دید جایی ایستاده که تعلقی بهش نداره اون میخواست بره میخواست دور شه ، نمیتونست اینطور ادامه بده دوست داشت صاحب کافه کوچیکی باشه دوست داشت زندگی پاکی داشته باش...