سَلام ، آپ بد موقع و پارت جدید : >
______
_ جوری رفتار میکنی که انگار یک شوهر شکاک تو خونه منتظرته
سهون درحالی که فحش کوتاهی زمزمه کرد به سمت غذا خوری کوچکی رفتن تا با خوردن کمی رامیون و سوجو وقت بگذرونن
______
جونگین مشغول نوشتن پیامی بود
که متن پیام شامل دعوای سهون و بیرون رفتنش و گم شدن پسر بودبا اعصاب خوردی گوشی رو روی تخت انداخت
حوصله شنیدن حرف های احتمالی جونمیون رو نداشت پس رو به روی در اتاق روی تخت نشست و منتظر برگشت پسر موندبا سرگیجه شدیدی که داشت وارد اون ویلای امن شد
از نگهبان ها تا اعضای خودش و باند بلک بر همه تا رئیس وایت رو میدیدن با نگاه عجیبی بهش خیره میشدن
پسر ژولیده ای که زخم ها و کبودی هاش هنوز خوب نشده بودن و مشخص بود کاملا مسته و هوشیار نیست
حتی خیلی از اونها فکر میکردن که سهون ممکنه مواد هم مصرف کرده باشه و تا حدودی هم درست فکر میکردن
سهون از فرصت استفاده کرده بود و زمانی که پسر پلیس حواسش نبود دوز خیلی کمی از پودر سفید رنگی رو از پسر صاحب رستوران گرفته بود و داخل بینیش کشیده بود
اون با این حجم از درگیری و غم نمیتونست با چند تا بطری سوجو و الکل سرش رو سبک کنه
پس به محرک قوی تری نیاز داشت هرچند کار هاش تاثیر زیادی نداشت هنوز هم افکارش در حال نابود کردن ذهن و روانش بودنبا قدم های گیجش وارد خونه شد ، به سمت اتاق چانیول رفت ، باید کمی باهاش حرف میزد
باید از زبون مشاورش میشنید که این قضیه به زودی تموم میشه و سهون از بند جونمیون و وایت رها میشه
اون به شنیدن این حرف ها احتیاج داشت، میدونست که اگر اینهارو نشنوه کم میاره شاید همین حالا هم کم اورده بود اما فقط امیدش اون رو سر پا نگه داشته بود
وقتی به پشت در اتاق چان رسید با این که کاملا مست بود صدا های عجیبی که از داخل اتاق میومد بهش فهموند که الان وقت مزاحمت برای بکهیون و چانیول نیست
بکهیون و دوست نداشت اما نمیخواست چانیول رو خجالت زده کنه
اینطور کهمشخص بود رابطه تموم شده شون دوباره شروع شده بود و خیلی سریع داشت همه چیز براشون پیش میرفتبه اون مربوط نبود که بین چانیول و بکهیون چی میگذره اما اون سهون بود ، هیچوقت آروم نمیگرفت حتی الان که هوشیار نبود و چیزی رو که میخواست نشنیده بود
کنار در اتاق به دیوار تکیه داد و کمی روی زمین نشست
به سختی روی پاهای لرزونش ایستاد
ESTÁS LEYENDO
damaged 🥀
FanficDamaged (آسیب دیده ) 🥀 Couple : kaihun (کایهون) , chanbaek (چانبک ) زمانی که به خودش اومد دید جایی ایستاده که تعلقی بهش نداره اون میخواست بره میخواست دور شه ، نمیتونست اینطور ادامه بده دوست داشت صاحب کافه کوچیکی باشه دوست داشت زندگی پاکی داشته باش...