2•گشت شب•

488 79 17
                                    

ساک از دست جیمین افتاد و قدمی به داخل برداشت «تو ...»

یونگی از شدت شوک سر خورد و از روی کاناپه افتاد زمین.

پسر کوچیکتر با ناباوری انگشت سبابه اش رو کشید زیر بینیش عصبی خندید «این دیگه زیادیه »

یونگی دستش رو تکیه داد به کاناپه و بلند شد «تو اینجا چیکار میکنی؟؟ »

جیمین دست به جیب چند قدم به جلو برداشت «صاحبخونه گفته بود اینجا یه مستاجر دیگه ام هست ولی من نمیدونستم اون تویی»

بعد سرش رو بلند کرده به چشمای یونگی خیره شد «تو یک روز سه بار همو دیدیم!! اسم اینو چیه باید بذاریم؟؟ »
یونگی که هنوز باورش نمیشد با جیمین علاوه بر همکار، همخونه هم شده عصبی خندید و موهاش رو بهم ریخت «اسمش گوه شانسی»

زبونش رو کلافه توی دهنش چرخوند با قدم های بلند خودش رو به جیمین رسوند.

سینه به سینه اش ایستاد؛ خشم توی چشماش بیداد میکرد و مثل یک کوره ی داغ عصبی بود «بعد این همه مدت برای چی برگشتی؟؟ »

جیمین سرش رو بلند کرد تا اینکه چشم تو چشم شدن «قانونی در مورد این نوشته شده که نباید بر میگشتم؟»
«نکنه هنوزم دوستم داری؟؟ »
ابروهای جیمین با شنیدن این سوال بالا پریدن «یه یاد آوری کنم ما فقط دوست معمولی بودیم هیچ رابطه ی بخصوصی نداشتیم درسته اونموقع احمق بودم که بهت اعتراف کردم با اینکه میدونستم قبول نمیکنی ولی بچه نیستم که به خاطر این قضیه پاشم بیام اینجا»

یونگی لبهاش رو غنچه کرد و سر تکون داد « ولی به نظر من خیلی بچه ای»
جیمین دستش رو گذاشت روی سینه ی یونگی و هلش داد «طرز فکر تو بچگانه اس اصلا عوض نشدی هنوزم مثل قبل سطحی نگری»
پوزخندی زده ساکش رو گرفت دستش پسش زد از کنارش رد شد.

یونگی خواست چیزی بگه که چشمش خورد به کفشهای جیمین «یا چرا کفش هاتو در نیاوردی»

جیمین از حرکت ایستاد نیم نگاهی به پاهاش انداخت نچی زیر لب گفت و کفشاش رو در آورد.

موهاش رو عقب داد «خونه ی بزرگی»در حالی که اینو میگفت به سمت یکی از اتاقها حرکت کرد؛ خبر نداشت که اون اتاق متعلق به یونگی همین که رسید و در رو باز کرد مچش اسیر دست یونگی شد.

«اینجا اتاق من »

جيمين به سمتش برگشت «اوه. پس اتاق من كدوم يكي ؟»
یونگی یک تای ابروش رو بالا داد« کی گفته تو اینجا میمونی؟ از این خونه برو بیرون »

جیمین اخم کرد «من از قبل اجاره ی یک سال رو پرداخت کردم کجا برم؟؟»

یونگی انگار با شنیدن این حرف مغزش سوت کشید و داد زد «یک ساللل؟؟؟؟؟»

جیمین خیلی کوتاه لبخند زد و بعد جدی شد یونگی رو کنار زد به در اتاق کناری خیره شد بهش اشاره کرد«فکر کنم اتاق من اون»
پسر بزرگتر با ناباوری روی زمین نشست و دستاش رو قاب صورتش کرد «خدایا خودت به دادم برس!!»

🍊Tangerine head || yoonmin✔️حيث تعيش القصص. اكتشف الآن