8 •گناهکار•

343 65 3
                                    

«تو یه پلیس بی لیاقتی که نتونست جون برادرش رو نجات بده لیاقت تو مرگ باید به این زندگی پایان بدی..»

از اون ارتفاع سرش رو خم کرد
به پایین نگاه کرد همون حرفها رو تکرار کرد «من یه پلیس بی لیاقتم
که نتونستم جون برادرم رو نجات بدم. لیاقتم مرگ » اینو گفته یک پاش
رو بلند کرد خودش رو به باد سپرد.

در شرف سقوط بود که یهو یک نفر محکم از دستش گرفت. به صورت اون شخص نگاه کرد اما انگار اون لحظه هیچی نمیدید فقط میخواست از اونجا بپره پایین «لیاقت من مرگ!»
دست آزادش رو بلند کرد و خواست دست دیگه اش رو هم آزاد کنه اما اون کسی که گرفته بودش داد زد «مین یونگی به خودت بیا!!»

با وجود مقاومت های یونگی دستش رو محکم کشید و همزمان خودش هم چند قدم عقب رفت تا اینکه بالاخره تونست یونگی رو بکشه بالا و اجازه نده از اونجا بیوفته.

«لیاقت من مرگ» اینو گفت و دوباره بلند شد. که اون شخص
مانعش شد محکم دستاش رو دور کمرش حلقه کرد «مین یونگی!!!تو داری خواب ميبيني بيدار شوو!!»
محکم تکونش داد.

یونگی بالاخره چشماش رو باز کرد شوکه به اطرافش خیره شد یادش نمیومد خواب چی دیده بود ولی از این مطمئن بود که وحشت زده شده بود .

با چشمهای گرد شده در حالی که نفس نفس میزد برگشت سمت کسی که محکم از کمرش گرفته بود همین کافی بود تا با چشمهای اشکی جیمین رو به رو بشه «هی... اینجا..چخبره؟ »

جیمین وقتی دید که یونگی به خودش اومده دستاش شل و پاهاش سست شدن..

روی زمین نشست دستی به صورتش کشید چند بار نفس عمیق کشید اما نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر گریه..

یونگی با تعجب جلوش زانو زد دستش رو گذاشت روی شونه اش «یاا نکنه برق گرفتتت چرا داری گریه میکنی؟؟»یادش
میومد که توی اداره پلیس بودن و اون به سمت جیمین اسلحه گرفته بود ازش میخواست تسلیم بشه ولی حالا چرا اینجا بودن؟؟ یهویی چیشد؟؟

جیمین خیلی ناگهانی دستاش رو دور گردنش حلقه کرده و محکم بغلش کرد «اگه یکم دیر میکردم خودتو پرت کرده بودی !!»
یونگی سر جاش خشکش زد.

جیمین محکمتر بغلش کرد «فقط یه لحظه رفتم اتاق خودم و همین که برگشتم دیدم نیستی به هوسوک زنگ زدم گفت پیش اون نیستی که یهو از پنجره اتاق این بالا دیدمت..»

یونگی برای آروم کردن پسرک به کمرش ضربه زد «اما.. من که توی خواب راه نمیرم»

جیمین در حالی که هق هق میکرد کمی ازش فاصله گرفت و به چشماش خیره شد «یادت نمیاد چه خوابی میدیدی؟؟»

یونگی سرش رو خاروند «نه. یادم نیست..» با دیدن اشکهای جیمین که گلوله گلوله پایین میریختن نچی زیر لب گفت «آیششش گریه نکن دیگه!! مگه بچه ای؟؟»
به دنبال این حرف با انگشت شست اشکهاش رو پاک کرد همون لحظه چشم تو چشم شدن.

🍊Tangerine head || yoonmin✔️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora