3 Nov 2027
میدونی چی خیلی سخته جونگکوکی؟
هوای بارونی، هوای موردعلاقهی منه.
تمام دیشب رو تا دمدمای صبح توی حیاط قدم زدم و تک به تک آهنگامون رو گوش دادم؛ پاکت سیگارم نتونست پا به پام بیاد اما تا جایی که میشد خودم رو با اون نخهای مشکی رنگی که ازشون متنفری خفه کردم، البته الان رو نمیدونم اما قبلا که بودی!
وقتی خورشید داشت طلوع میکرد بالاخره تونستم لبهی خیس باغچه کنار بچه گربهای که به تازگی بهدنیا اومده بشینم و اونم میومیو کنان خودش رو کشید سمتم، میدونی من برعکس تو رابطهی خوبی با حیوونا ندارم؛ اگه تو بودی قطعا بغلش میکردی و میگرفتیش زیر کتت مگه نه؟
اما من خودم رو کشیدم کنار تا مادرش بیاد، آخه شدت بارون هم کمتر شده بود.
ولی برای چند لحظه تورو کنار خودم، وقتی داری اون فسقلی برفی رو ناز میکنی و بینش به من غر میزنی و با حرص میگی " اگه کمکی نمیکنی حداقل برو یک ظرف شیر براش بیار " تصور کردم و قلبم از شدت دلتنگی تیر کشید.
به خودم که اومدم صورتم خیسخیس شده بود و من حتی نمیدونم خیسی صورتم بهخاطر اشکام بود یا بارونی که میبارید.
آخه دقیقا ساعت 4 صبح، پنج سال و هفت ماه شد؛ پنج سال و هفت ماه لعنتی که نمیدونم بدون تو چهطور گذروندمش.
صدات هنوزم گاهی توی گوشم میپیچه و بی.اختیار دنبالت میگردم، انگار که بهجز قلبم، مغزم هم هنوز نبودنت رو باور نکرده.
YOU ARE READING
Taehyung Diaries
Fanfictionبعد از رفتن جونگکوک، فقط قلم و کاغذ میتونه تهیونگ رو از دست خودش نجات بده.