10 janv 2028
تمام روز آسمون سفید بود؛ از شب قبل تا همین الان که بالاخره مثل هرشب پشت میزم نشستهام، آسمون داره میباره و انگار این برف خیال نداره بذاره کمی نفس بکشم!
دیشب هم مثل بقیهی وقتهایی که از شدت دلتنگی نفسم بالا نمیومد، توی حیاط قدم میزدم و حتی اون سیگارایی که ازشون متنفر بودی و بعد از تو شدن همدم تنهاییهام نتونستن برای ثانیهای حواسم رو پرت بکنن... و من چهار صبح دهم ژانویهی سال دو هزار و بیست و هشت که دو هزار و صد و سی و یکمین روز رفتنت بود رو هم تنهایی گذروندم.
عجیبه، فکر میکردم باهاش کنار میام، بقیه فکر میکردن که فراموش میکنم و یه عده فکر میکردن برام تموم میشه؛ اما برعکس تصورات من و بقیهی آدمای مشترک زندگیمون، هیچوقت هیچ چیز برای من عادی نشد و دردش مثل همون چهار صبح سی و یکم مارس پنج سال پیش تازهاس...
چندروزه برات ننوشتم؟ آره درست دوازده روزه، از همون روزی که برگشتی و یونگی هیونگ گفت دنبالم میگردی!
میدونی همیشه فکر میکردم رو به رو شدن باهات آسونه، فکر میکردم وقتی پیدات بشه هرکاری میکنم تا ببینمت و توی بغلم بگیرمت؛ اما نه گوکی، اینبار من نمیتونم و حتی جوابی هم براش ندارم.
دلم میخواست یکبار دیگه ببینمت و ازت بپرسم چرا؟ دلم میخواست بدونم شبهایی که داشتم از دوریت دیوونه میشدم و فقط نیاز داشتم چند ثانیه صدات رو بشنوم کجا بودی؟ چی انقدر با ارزش بود که بهخاطرش بیخیال من و همه چیز بشی و حتی حاضر نباشی بهخاطر من یکم کمتر گارد داشته باشی؟ غرور و هرچیز مربوط بهش میتونن برن به جهنم و حتی تحمل ندارم با پرسیدن سوالاتم به چنین جوابی برسم؛ اون هم درست زمانی که من حاضر بودم جونم رو بدم تا تو راحت زندگی بکنی.
نمیگم من مقصر نبودم گوکی؛ ما هر دو به اندازهی کافی مقصر بودیم و فکر نمیکنم این حد از درد حقم بوده باشه...
مسخرهاس اما قلبم داره دیوانه وار به سینهام میکوبه، انگار حس کرده بهش نزدیکی، انگار که عطر وانیلی تنت رو از فاصلهی نچندان زیادمون داره حس میکنه و نمیدونی توی این چندروز گذشته من رو وسط چه جنگی با خودم گذاشتی.
نمیدونم چی میخوام، حتی نمیدونم کجا میرم یا چرا دارم میرم؛ اما میدونم که دیر کردی گوکی من... خیلی دیر کردی و زخمهای من انقدر عمیقن که حضور توام نمیتونه درمانشون بکنه.
من فردا برای همیشه از اینجا میرم؛ اما کلید رو به هیونگ دادم تا بهت بده.
این آپارتمان مال جفتمون بود و توی این مدت من حواسم به همه چیز بود، حتی گلدونهایی که از چشمهات بیشتر دوستشون داشتی؛ چیزی رو جا به جا یا عوض نکردم و همه چیز درست شبیه روزیه که تصمیم گرفتی من و هر چیزی که داشتیم رو ترک کنی.
مواظب همه چیز باش چون من دیگه نمیتونم؛ فقط فراموش نکن که مواظب اون گلدون سفید رنگ کنار پنجرهی اتاقمون باشی و بهش برسی؛ آخه من یک روز اونجا، کنار اون گلدون نشسته بودم... یه روزی که خیلی دلتنگت بودم.
این آخرین برگ، از آخرین دفتریه که برای تو پر شده.
مواظب خودت باش یکی یدونهی قلب تهیونگ، امیدوارم همیشه خوشحال باشی و خوب زندگی کنی.
کیم تهیونگ، 10 ژانویهی 2028بعد از بستن دفتر از روی صندلی بلند شد و با برداشتن چمدونی که از قبل آماده کرده بود؛ به سمت در رفت.
کلید خودش رو بین راه روی اپن گذاشت و با نگاه آخری که به خونهای که برای چندسال پناهگاه تنهاییهاش بود، انداخت؛ از اونجا بیرون رفت و آخرین صدایی که توی خونه پیچید، صدای بسته شدن در بود.
YOU ARE READING
Taehyung Diaries
Fanfictionبعد از رفتن جونگکوک، فقط قلم و کاغذ میتونه تهیونگ رو از دست خودش نجات بده.