29 Nov 2027
سه روزی میشه باهات صحبت نکردم... آخه یادم رفت بگم اما جدیدا توی یک مهدکودک مشغول بهکار شدم. روز اول که رفتم سرکار همهاش داشتم به این فکر میکنم که اگر تو هنوزم اینجا بودی، قطعا روز اول رو همراهم میاومدی تا از قیافهام وقتی بچهها دورهام میکنن فیلم بگیری.
دیروز توی اون کنفرانس خبری که از تلویزیون پخش شد دیدمت خبرنگار کوچولو، روزی که توی دانشگاه موردعلاقهات رشتهی موردعلاقهات رو قبول شدی یادته؟ هرچند اون روزها خیلی دور بهنظر میرسن؛ انگار که چندین دهه ازشون گذشته باشه!
یادته بهت گفته بودم با یکی آشنا شدم که فقط رابطهمون توی تختخواب خلاصه میشه؟ یادم رفت بگم دیگه همون هم نیست و بیشتر انگار از روی ترحم یا چه میدونم احمق بودنشه که هنوز کنارمه و هرروز عصر برام عصرونههای خوشمزه درست میکنه. آخه کدوم ابلهی وقتی میدونه پارتنرش یکی دیگه رو عاشقانه دوست داره همچنان بهش محبت میکنه؟
تازه گاهی شبایی که اینجاست و کابوس رفتنت رو میبینم، اونه که برام آب میاره و سیگارم رو روشن میکنه، گاهی هم اگر کمی خوش اخلاقتر باشم میشینه کنارم و میتونم براش چیزایی که دیدم رو تعریف کنم.
ولی میدونی؟ جای نبودنت توی سینهام میسوزه و با هر چیزی که میبینم، با هر رفتار قشنگ جیمین ناخودآگاه بغض میکنم و یه صدایی توی سرم با تمام وجود فریاد میزنه که " چرا نباید جونگکوک بهجای جیمین اینجا باشه؟ "
اما به قول خودت، نمیشه توی کارهای سرنوشت دخالت کرد وقتی هنوز نمیدونم چقدر دیگه میتونم توی بغلم بگیرمت؛ هوم؟
YOU ARE READING
Taehyung Diaries
Fanfictionبعد از رفتن جونگکوک، فقط قلم و کاغذ میتونه تهیونگ رو از دست خودش نجات بده.