28 dec 2027
صبح به خیر؟ جا داره بگم نیمه شبت به خیر جونگکوکی. تو این روزا چهکار میکنی؟ خوب استراحت میکنی؟ غذات چی؟ امیدوارم مشکلت با غذا خوردن حل شده باشه چون شک دارم الان کسی کنارت باشه که دنبالت راه بیفته و وقتی مشغول انجام دادن کارهاتی، خودش لقمه ها رو بذاره داخل دهنت...
منم خوبم، اوضاع تقریبا قابل کنترله اما بیخوابیهام باز شروع شدن. این روزا دلم بیشتر از قبل برات تنگ میشه و خب... راستش رو بخوای هنوز هم اون کابوسهای کوفتی خواب رو ازم گرفتن؛ ولی اشکال نداره، شاید باز یه روزی تو اینجا باشی و این موقع ها مجبورم کنی سرم رو روی پات بذارم؛ بعدش انقدر با موهام بازی بکنی و برام قصههای مختلف تعریف بکنی که بتونم راحت بخوابم.
بد نمیشه که... تازه اگر قراره باز چنین چیزی رو داشته باشم، پنج سال و هشت ماه و بیست و شش روز و چهل و هفت دقیقه که سهله، من حاضرم ده سال دیگه رو هم صبر بکنم.
آخ این رو یادم رفت بهت بگم گوکی!
دو روز پیش که توی تایم استراحتم رفته بودم تا ناهار بگیرم، یک نفر رو دیدم که به شدت شبیه تو بود. دقیقا همون چشمها، همون موهای خرمایی رنگ تیره و همون حالت نگاه رو داشت...
زمانی که خواستم برم سمتش، اگر همکارم دستم رو نکشیده بود قطعا اون اتوبوسی که رد شد، من رو با کف جاده یکی میکرد؛ اما شانس باهام یار بود.
تازه به چند قدمیاش رسیده بودم که یک بچهی دو سه ساله اون رو " بابا " صدا کرد و توی اون لحظه حس کردم قلبم یک تپش که نه، دو سه تا تپش رو جا انداخت؛ ولی وقتی اون پسر لبخندی به پهنای صورتش زد و اون دختر کوچولو رو بغل کرد، متوجه شدم تو نیستی و تونستم یک نفس راحت بکشم.
انقدر شبیه تو بود که اگر چیزی ازت نمیدونستم، فکر میکردم برادر دوقلوت باشه؛ اما اون لبخند... اون لبخند لعنتی تورو هیچکس نداره.
YOU ARE READING
Taehyung Diaries
Fanfictionبعد از رفتن جونگکوک، فقط قلم و کاغذ میتونه تهیونگ رو از دست خودش نجات بده.