4 dec 2027
اولین برف زمستونی هم اومد و تو پیدات نشد، چهقدر دیگه باید بگذره تا دلت برام تنگ بشه یکی یدونه؟
قرارمون یازده شب بود نه؟ هنوز چهاردهساعت و ده دقیقه فرصت داری، ولی من همیشه تا نیمه شب همونجا میشینم و منتظر میمونم؛ نسکافههای توی دستم یخ میزنن اما مهم نیست، قول دادم اون نسکافه رو با تو بخورم. وقتی داری برام از اتفاقات این چندسال میگی و بینش بهم غر میزنی که چرا اینهمه وقت من دنبالت نیومدم.
به نظرت باید بگم که کل این کشور و جاهایی که ممکن بود رفته باشی رو زیر و رو کردم؟ یا اینکه هرسال میام کنار اون پلی که بهت قول دادم یکروز ببرمت و بعد از بوسیدنت باهم قفلی که اسمامون روش حک شده رو به اونجا آویزون کنیم؟ یادته چه روزی قرار بود ببرمت؟ من هرسال اون روز رو اونجا میگذرونم و تو حتی به جاهای مورد علاقهات هم سر نمیزنی!
خیلی قشنگ میشه که وقتی از سرکار برمیگردم و در رو باز میکنم تو بازم با سر و صورت آردی و دستهای خمیری بیای استقبالم و با اون قیافهی مظلومت بگی " آشپزخونه یکم بهم ریخت اما برات شیرینی مربایی درست کردم "
مطمئنم انقدر اون لحظه دلم برای لبخند خرگوشی و چشمهای درشت گرد شدهات ضعف میره که نخوام توجهی به بمبی که توی آشپزخونهام ترکیده بکنم.
هرچند اینها همهاش یک رویاس، رویایی که حتی توی خوابم نمیتونم ببینمش!
ولی تو هنوز هم چهارده ساعت و ده دقیقه وقت داری برف کوچولوی من.
YOU ARE READING
Taehyung Diaries
Fanfictionبعد از رفتن جونگکوک، فقط قلم و کاغذ میتونه تهیونگ رو از دست خودش نجات بده.