❄️ پارت چهار • لمسم کن

207 42 5
                                    

دوباره توی میدون خاکی تمرین ایستاده بود، با همون لباسای دیروز و موهای لَختی که توی صورتش ریخته و با نسیم ملایمی که میوزید تویِ صورتش پخش میشد.

امروز تماشاچیای بیشتری داشت و به جای حریفش شیومین، پسر دیگه‌ای رو به روش بود، اسمش رو نمیدونست اما ظاهر خشک و عجیبی داشت با اون چشمای خاکستری و موهایی که هر قسمتش به یه رنگ بود.

دوباره چانیول شروع به حرف زدن کرد اما این‌بار کنار اون ایستاده بود

-امروز همتون با خنجر تمرین میکنین... بعدشم پرتاب خنجر

بقیه واکنش خاصی نشون ندادن و ییشینگ که همه چیز براش تازگی داشت فقط خودش رو همرنگ بقیه کرد و بی توجه موند. از وقتی بعنوان جفته سهون پا به عمارت ویکتور گذاشت به خواست خودش تویِ کلاس‌هایی که مربوط به تمرینات رزمی بود شرکت می‌کرد، هر چند سهون بهش اطمینان داده بود که نیازی به آموزش نیست اما نمیتونست حریفه روحیه سرکش و شیطونه همسرش بشه.

نگاهش رو به پسر رو به روش که با مهارت دو خنجر رو بین انگشت‌هاش تاب میداد، دوخت

-این خنجرا از نقره نیستن پس صدمه ای بهت نمیزنه ولی اگه مراقب نباشی فقط بدنت خراش بر میداره

ییشینگ تا به حال این جور تمرین‌ها رو ندیده و تا به حال بطور غریزی مبارزه می‌کرد ولی هر دفعه که پا به میدون میذاشت تمرین‌ها جدی‌تر و خطرناک‌تر میشدن، نامحسوس اب دهنش رو قورت داد و به چانیول چشم دوخت

-فرمانده

ییشینگ با جدیت صداش زد و چان مسیری که رفته بود رو برگشت، به راحتی میتونست اضطراب رو از صورت امگایِ جوون بخونه. تویِ میدونه مبارزه ییشینگ برای اون یه کارآموز بود اما باز هم نمیتونست بطور کامل بی تفاوت باشه

-مثل دیروز حمله کن ... توی حمله تکنیکا رو یاد میگیری

و بی‌هیچ حرفی از اون‌ها فاصله گرفت. اونطور که احتیاج داشت چانیول خیالش رو راحت نکرد اما شینگ بی توجه به نگرانی‌هاش به سمت اون پسر چرخید. چیزی که بیشتر از همه ازارش میداد دوست نداشت با وجود اینکه امگاست توی دیده بقیه ضعیف باشه و برای جفتش ناکافی دیده بشه!

پسر بهش احترامی گذاشت و نزدیک شد

-امگا نگران نباشین بهتون یاد میدم

لحنش خشک بود اما به نظر نمیرسید که کینه‌ای داشته باشه شاید واقعا میخواست بهش اسون بگیره.

درست حدس زد، همون طور که بهش گفته بود با ارامش خنجرهای خودش رو به دست ییشینگ داد. به بدن نحیفش نمیومد که قوی باشه اما مشخص بود که تکنیک‌های خوبی داره.

آلفا کمکش کرد تا اون‌ها رو توی دستاش بچرخونه و شینگ خنجرها رو کمی پیچ و تابشون داد و چند باری از بین انگشتاش لیز خوردن اما در نهایت تونست اون‌ها رو بچرخونه

𝐅𝐞𝐚𝐫 𝐎𝐟 𝐋𝐨𝐬𝐬 🐾 ترس از دست دادنWhere stories live. Discover now