❄️ پارت ششم • خوشی‌های دوباره!

177 39 34
                                    

اروم رویِ سنگ‌ فرش‌های بزرگ عمارت قدم میزد و دستش رو رویِ گل برگ‌های یاس بنفشی که سرتاسر عمارت به چشم می‌خورد می‌کشید.

کمی خم شد تا بوی عالی اون‌ها رو وارد ریه اش کنه. سهون وقتی فهمیده بود اون عاشق یاسِ بنفشه دستور داده بود دور تا دوره حیاط عمارت رو از این گل‌ها بکارن تا امگای زیباش بتونه هر روز از بوی مطبوعشون لذت ببره.

با به یاد اوردن آلفاش بغض کرد و اشک تویِ چشم‌هاش حلقه زد.

با امروز دقیق سه هفته ای میشد که اون رو ندیده و دلش به شدت براش تنگ شده بود. اون‌ها با هم در ارتباط بودن و هر از گاهی تویِ ویدیو کال هم رو میدیدن اما این برای امگای باردار کافی نبود و اون حضور الفاش رو می‌خواست. شینگ میدونست سهون رییس بزرگترین پکِ و نمیتونه از زیر بارِ مسئولیتاش شونه خالی کنه ولی توقع داشت حداقل امگا و بچه‌هاش رو تویِ این وضعیت اولویت قرار بده.

با حرص دستی به چشم‌هاش کشید و زیر لب به هر چی هورمون بارداری بود لعنت فرستاد. کجا رفته بود اون امگای قوی‌ای که حریف یه گله گرگ بود و آلفاها رو مغلوب می‌کرد؟

سهون ازش یه امگای اسیب پذیر و لوس ساخته بود، هرچند دروغ بود اگه ییشینگ میگفت از این شرایط بدش میاد اما خب دلش گاهی برای قدیم هم تنگ میشد ولی حقیقت این بود که 5 سال پیش خیلی احساس تنهایی میکرد و دوست داشت مثل بقیه جفت خودشُ داشته باشه، حالا که فکرشُ می‌کرد سهون کنارش بود و همه جوره حمایتش می‌کرد و بهش احساس ارزشمند بودن میداد.

دستی به شکم برامدش کشید و از حرکت بچه‎هاش لبخند محوی رو لب‌هاش نشست.

اون یه پاور باتم بود، برای همین باردار شدن هیچ جوره تویِ ذهنش نمیگنجید حتی با اینکه قابلیتش رو داشت اما با این‌حال با دیدنه آلفاش که هر بار بچه های کوچیکترُ میبینه سر از پا نمیشناسه و وقتش رو با اون ها میگذرونه بعد از 5 سال از شروع رابطه و ازدواجشون این خودش بود که بهش اطمینان داده میخواد باردار بشه و میتونه از خودش مراقبت کنه و در نهایت بعد از مدت‌ها بخاطره آماده نبودن بدنش برای پذیرش بچه بالاخره موفق شده بود توله گرگاشون رو تویِ وجودش حمل کنه .

ییشینگ اما الان از این قضیه ناراحت نبود، هر بار که اون وروجکا تویِ شکمش وول میخوردن و لگد میزدن باعث میشدن قلبش به شدت بتپه و لبخند بزرگی رویِ لب‌هاش بشینه اما با تمام این‌ها اون هنوز هم دلتنگ الفاش بود.

با لبخند محوی که از افکارش نشأت میگرفت به سمت ورودی خونه رفت و وارد عمارت بزرگ شد. به سمت پله‌های بزرگ رو به روش رفت و دوباره و دوباره ناخواسته شب اشناییش با سهون رو مرور کرد.

_ ییشینگ

با صدای امگای مو بلوند متوقف شد و به سمتش برگشت. بکهیون با اخم‌های تو هم به لِی‌ای که میخواست از پله‌ها بالا بره نگاه میکرد

𝐅𝐞𝐚𝐫 𝐎𝐟 𝐋𝐨𝐬𝐬 🐾 ترس از دست دادنWhere stories live. Discover now