سهون دستهاش رو در دو طرف صندلی مخملی رستوران گذاشت و اون رو برای همسرش عقب کشید و با وجود این که نمیدیدش لبخند سبکی رویِ لبهاش نشوند. نفس عمیقی کشید و عطر شیرین و ترکیبی توت فرنگی و وانیل مخملی که از پشت گردن امگاش ساطع میشد رو وارد ریههاش کرد.
ییشینگ سر جاش نشست و لبخند کمرنگی زد و به روبه رو خیره شد و ثانیه ای بعد، چهره ی جدی همسرش با خط فکِ تیز جلوش ظاهر شد.
سهون برخلاف چهرهیِ جدیش دستش رو روی میز گذاشت و انگشتهای نرم پسر رو نوازش کرد و حلقه ی ازدواجشون رو دور انگشت لاغرتر شدهَش چرخوند. اخم کرد و بدون هیچ مقدمه ای جوریکه لِی بشنوه گفت
-مراقب خودت نیستی، امگا
ییشینگ که انگار از خلسه ای خارج شده بود، نگاهی به دست هاشون انداخت. انگشت هاشون رو محکم بین همدیگه برد و سرش رو آروم به چپ و راست تکون داد
-وزنم رو چک کردم هون همه چیز مرتبه. نگران نباش، باشه؟
و سرش رو به سمتی کج کرد و با نگاه ملایمش به زوایای صورت مرد خیره شد و با شیطنت و اغراق شده زمزمه کرد
-خیلی خوشتیپ شدی جناب ویکتور باید بهم میگفتی که بهتر لباس بپوشم، نمیدونستم قراره به همچین جایی بیایم!
سهون با چشمهایی پر از ستارههایی که عشق رو فریاد میزدن تماشاش کرد و انگشت شستش رو پشت دست نرمش کشید تا نوازشش کنه
-تو از هر کسی که امشب اینجاست زیباتری شینگ، اگه بوی آلفایی مثل من رو نمیدادی مطمئنم همه بهت خیره شده بودن!
جمله ی آخرش رو با سینه ای که جلو داده و چشم های تیزی که به امگاش خیره بود، زمزمه کرد.
امگا خندید و دست راستش رو جلوی صورتش گرفت. با وجود حرف همسرش نگاه کنجکاوانه ای به اطرافشون انداخت. رستوران با تم زمستونه و شیکی چیده شده بود و شومینههای آجری تویِ دو سمتش فضا رو گرم و لذت بخش میکردن. تک نوازی روی استیج و جلوی پردههای سرخ ایستاده بود و نوای ویولنش کل سالن رو پر کرده بود؛ البته نه جوری که مانع رسیدن صدای افراد به همدیگه بشه.
گارسونها با یونیفرمهای مرتب و کفشهای براق این طرف و اون طرف میرفتن و سینیها و چرخهای فلزی تمیزشون هر از گاهی از گوشهی چشمهای پسر رد میشدن. عطر مطبوع و کمی تلخ توی فضا پیچیده بود که همه چیز رو شیک تر میکرد، نورپردازی ملایم و رو به تیره بود و میزهای مخمل پوش تویِ فواصل دو متری از هم قرار داشتن و دور هر کدومشون بیشتر از دو نفر ننشسته بود.
ییشینگ آب دهنش رو قورت داد، باورش نمیشد که بعد از اون همه مدت هنوز هم رستورانهای درجه یک اون شکلی توی آریزونا وجود داشتن که ندیده بودشون. سهون تقریبا هر آخر هفته به یکی از اونها میبردش و تمام مدت با عشق بهش خیره میشد و کاری میکرد که احساس کنه توی داستان کلاسیکی از دهه ی بیست زندگی میکنه، اون هم در کنار شاهزادهای با تاج طلایی که میخواست توجه اشراف زاده ای رو به خودش جلب کنه.
YOU ARE READING
𝐅𝐞𝐚𝐫 𝐎𝐟 𝐋𝐨𝐬𝐬 🐾 ترس از دست دادن
Werewolf🍋 فیکشن : ترس از دست دادن 🍋 ژانر : امپرگ ، عاشقانه ، فانتزی ، اسمات ، وروولف ، امگاورس 🍋 نویسنده : روشنا 🍋 کاپل : هونلی ، چانبک ، کریسهو 🍋 اولین رقص در کلمهها : [ بیست و ششم بهمنِ ۱۴۰۲]