❄️ پارت هشتم • نجات!

134 28 29
                                    

نگاهی به دوقلو‌هاش که دست تویِ دست هم جلوتر میدوییدن انداخت و با لبخندی که از رویِ لب‌هاش کنار نمیرفت با صدایِ کنترل شده‌ای داد زد:‌

_ زیاد ازمون دور نشید وروجکا

_ باشه ماپااا

هانول جوابشُ داد و دست خواهرش رو بیشتر کشید.

سهون برای چند ثانیه فقط به چشم‌های پاپی طور همسرش نگاه کرد و با خنده‌ی آرومی که رفته رفته اوج میگرفت سرش رو روی شونه‌ی ییشینگ گذاشت، باورش نمیشد شینگ از دستِ دوقلوهاش الان اینطوری میتونه خنگ و کیوت باشه، برای همین نمیتونست صدای خندش رو کنترل کنه.

-برایِ چی میخندی جنابه ویکتور؟!

سهون بین خنده های بلندش، گردن همسرش رو محکم بوسید و ییشینگ با چین دادن به بینیش با لحن بانمکی صداش رو بالا برد:

-دقیقا به اینکه با آتیش پاره‌ها دست به یکی میکنی میخندی؟!

ییشینگ در حالیکه سعی میکرد از بغل سهون دربیاد و ازش فاصله بگیره با کشیده شدنه دستش تویِ بغله همسرش افتاد. سهون به راحتی همسرش رو بغل کرد و جوری دست‌هاش رو دور کمر و شونه‌هاش حلقه کرد که آرامش به قلب و روح هردوشون برگشت، با این تفاوت که ییشینگ هنوز هم انگار زیر لب غر میزد

-لاو؟

_هوم

_قهری؟

_نخیر!

_کلوچه‌یِ من؟

ییشینگ لب‌هاش رو جمع کرد و به بینیش چین داد و با دوباره شنیدن صدای گرم سهون آروم لب‌هاش رو با ذوق گزید، مردش خوب بلد بود نرمش کنه و دلش رو بدست بیاره.

_میخوام چشماتُ ببینم چون داری دیوونم میکنی با ندیده گرفتنت!

ییشینگ آروم صورتش رو از داخل گردن سهون بیرون آورد و با بالا گرفتن سرش مستقیم به چشم‌هاش خیره شد. پسر بزرگتر لبخند دلگیری زد، اون واقعا نگران کلوچه‌ش بود و نمیخواست سر وروجکاش ناراحتش کنه!

-ممم سهونی داره دیوونه میشه؟

_اگر تایید من آرومت میکنه آره، آره لعنتی آره، دارم واسه عطر بدنت، صدای نفس نفس زدنای سریعت و پوست بی رنگت که میدونم چقدر بوسیدنیه دیوونه میشم! دارم دیوونه میشم برای مکیدن و گاز گرفتن لبات وقتی خیسه و میدونم چطوری قراره از بین دندونام فرار کنه

سهون سرش رو کمی خم کرد و با قاب گرفتن صورت گرم و گُر گرفته ی ییشینگ بخاطر گرمایِ محیط نرم لب‌هاش رو روی لب‌های اون گذاشت و آروم شروع کرد به بوسیدنش، ییشینگ کم کم بدنش شُل شد و بعد به آرومی خودش رو بیشتر به مردش چسبوند و با باز کردن دهنش بوسه رو عمیق تر کرد تا جایی که بعد از چند ثانیه بخاطر نفس کم آوردن آروم عقب کشید و صدای لذت بخش شکستن بوسه‌ی خیسشون توی گوش خودشون پیچید، انگار از عالم اطرافشون بی خبر بودن و هیچکس جای اون دو نفر نبود تا بدونه چقدر بهش نیاز داشتن!

𝐅𝐞𝐚𝐫 𝐎𝐟 𝐋𝐨𝐬𝐬 🐾 ترس از دست دادنWhere stories live. Discover now