❄️ پارت دوازدهم • دلتنگی!

137 24 9
                                    

کای بیشتر پک یخ رو روی گونش فشار داد و چپ چپ به الفایی که با ارامش راس میز نشسته و سوپش رو مزه میکرد؛ چشم دوخت :

_ میتونستی بدون زدنم بگی که دوقلو ها رو تنهایی باهام نمیفرستی ایتالیا بچه

سهون نیم‌نگاهی بهش انداخت و بدون توجه به کلمه ی اخرِ حرفِ پسر بزرگتر جوابش رو داد :

-اون مشتُ خوردی تا بفهمی دیگه نباید طوری حرف بزنی که انگار بچه‌های من متعلق به تو هستن

کای بار دیگه چشم غره‌ای رفت و مشغول غذا خوردن شد.

ییشینگ خودش رو کمی جا به جا کرد و همینطور که به سمت سهون متمایل میشد از زیر میز رون الفاش رو نوازش کرد و با این کار بهش هشدار داد این بحث رو حداقل سر میز غذا تموم کنن اما سهون غرق شده تویِ افکارش به میز زل زده بود و عمیقا تویِ فکر بود.

یونجی روی پای پدرِ آلفاش نشسته بود و بکهیون هر چند دقیقه یک بار قاشق کوچیکی از سوپ خودش رو تویِ دهن دخترش میذاشت و اون کوچولو بیخبر از اتفاقات اطرافش با صدایِ زیادی از دست باباش غذا می خورد. هانول و دانبی هم به طرز عجیبی ساکت بودن و بدون حرف غذاشون رو مزه میکردن، به هر حال همیشه اون دو تا وروجک کسایی بودن که سکوت سر میز رو میشکستن اما حالا آروم با غذاشون بازی میکردن.

همه‌یِ افرادی که دور میز نشسته بودن برای مدت طولانی ساکت موندن تا زمانی که ییشینگ نیم نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن اینکه نزدیک به ساعته 11 هست نگاهِ نگرانش رو به دختر و پسرش داد و تصمیم گرفت سکوت رو بشکنه:

-آسمونم ... فرشته‌یِ قشنگم ... وقته خوابه

_ تو غذاتُ تموم کن من میبرمشون

سهون با دستمال دهنش رو پاک کرد و از جا بلند شد و با گذاشتنِ بوسه‌ای سبک رویِ پیشونیِ همسرش سعی کرد آرامشش رو برگردونه، انقدر توی همین چند ساعت تحت فشار بود که حس میکرد حتی این لباس‌هایی هم که تنشه رویِ دوشش سنگینی میکنه و نفس کشیدن براش خسته کنندس!

لحظه‌ای آرزو کرد که کاش میشد چشم باز کنه و ببینه این فقط یه خوابه اما حالا که همه چی واقعی بود باید خودش وایمیستاد برای درست کردنه همه چیز!

ییشینگ که میدونست الفا میخواد با بچه ها در مورد اتفاقی که افتاده صحبت کنه لبخندی زد و دست‌هاش رو برای اون دوتا باز کرد. دانبی زودتر از صندلی پایین اومد و بعد از رسوندن خودش به ییشینگ گونش رو بوسید و شب بخیر گفت؛ هانول هم جلو اومد و کار خواهرش رو تکرار کرد و هر دو بعد از دست تکون دادن برای اعضای دور میز به سمت راه پله رفتن.

سهون که پشت سرشون ایستاده بود جلو رفت و دست‎هایِ کوچیکشون رو تویِ دست‌های مردونه خودش گرفت و به سمت اتاق هدایتشون کرد. پسر مو یخی درِ اتاق رو باز کرد و همراهِ دو قلوها به کمد بزرگی که دو رنگ زرد و نارنجی و ابی بود نزدیک شد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 04 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐅𝐞𝐚𝐫 𝐎𝐟 𝐋𝐨𝐬𝐬 🐾 ترس از دست دادنWhere stories live. Discover now