cₕₐₚₜₑᵣ ₒₙₑ- شرط بندی

326 41 12
                                    

اعصاب دریکو مالفوی فاکینگ خورد بود. بیشتر از همیشه. اصلا روی مود خوبی نبود. اون پنسیه روانیه احمق. دختره خل و چل مریض، چطور جرعت کرده بود. به خدا قسم...

دریکو از خودش هم عصبانی بود. چرا توی اون بازی مسخره شرکت کرده بود؟ محض رضای خدا اون یه مالفوی بود. کلی کار مهم تر برای انجام دادن داشت تا شرکت کردن توی فعالیت های اجتماعی احمقانه تینیجرای احمق. همشون احمقن. احمقا.

و از همه احمقانه تر ،  خود بازی بود. مگه خود جرعت حقیقت معمولی چه مشکلی داشت؟چرا مجبور بودن همه چیز رو جادو و طلسم کنن و براش قانونای جادویی مسخره که هیچ راهی برای در رفتن از زیرش نیست بزارن؟ مثلا میخوان چیو ثابت کنن؟ اینکه بلدن جادو کنن؟ خب ، شماها دارین توی یه مدرسه جادویی فاکی تحصیل میکنین. هیچ چیز خاصی توی جادویی بودن یه بازی پیش پا افتاده نیست. اگه انقدر میخواستن خاص باشن باید بدون طلسم کردن بازی، انجامش میدادن.

اصلا مگه اشکال بودن چیز های قدیمی و دوست داشتنی به همون نحو قدیمیو بی ضرر چی بود؟ همون بازی جرات حقیقت ساده و دوستانه که هر وقت دوست نداشتی جواب بدی ، یا کاری رو انجام بدی، یا جراتی که دوست های روانیت بهت داده بودن یه فانتزی مریض برای مسخره کردنت بود، میتونستی بدون هیچ عواقبی بزنی زیرش و فقط دیگه بازی نکنی و با خیال راحت به اتاقت برگردی، چای بخوری و استراحت کنی و یه شب کریسمس  بدون دقدقه رو بگذرونی.

اما نه! باید یه طلسم مسخره روی بازی میزاشتن ، مثلا اگه انجامش ندی لباسات همون لحظه تو تنت ناپدید میشن و تو باید بین کون لخت موندن تو جمع و انجام دادن جرات مسخره یکی رو انتخاب کنی.

از اینکه تصمیم گرفته بود توی اون بازی مسخره شرکت کنه خیلی پشیمون بود. معمولا  از این کار ها نمیکرد. اما اون شب، شب کریسمس بود، یکم مست هم بود  و اسلیترین، کوییدیچ رو از گریفیندورای رقت انگیز برده بودن برای همین احساس سرخوشی و قدرت میکرد.

گفت یکم شل کنه، چشم پدرش رو دور ببینه و بفهمه این مسخره بازیا چی داره که انقدر همسن و سالاش رو به وجد میاره. چند دور اول بازی هم.. خب... یه جورایی جالب بود.

جرات دامن پوشیدن گویل، اعتراف عاشقانه مارکوس  و در جواب سیلی خوردنش و حتی رقص میله معذب دفنی، تا وقتی هدف برقیه بودن، واقعا هم بازی جالب بود. اما به محض اینکه سر بطری به سمت دریکو افتاد و تهش به سمت پنسی، ورق برگشت. یهو همه توجه ها ، حتی توجه کسایی که بازی نمیکردن هم جلب شد. به یه دلیلی کل سالن اجتماعات اسلیترین سکوت شد و نگاه ها به سمتشون برگشت ،حتی چند تا از ریونکلاو ها که اون اطراف گشت میزدن هم اومدن داخل، فقط برای تماشا.

دریکو نمیفهمید چی انقدر یهویی برای همه جالب شده بود. نیش باز پنسی رو خوب یادش میومد. دختره روانی. ازش پرسید" جرعت یا حقیقت" . خب، یه مالفوی از چیزی نمیترسید.  اصلا انتخاب کردن چیز دیگه ای جز جرعت کسر شان بود. هر چند دریکو خیلی چیز ها هم داشت که قرار نبود سر یه بازی مسخره لو بدتشون  پس دماغ نوک تیزشو بالا گرفته بود و با غرور  گفته بود جرعت.

𝑻𝑹𝑼𝑻𝑯 𝑶𝑹 𝑫𝑨𝑹𝑬Onde histórias criam vida. Descubra agora