از وقتی داستان شرط بندی احمقانه رو از دهن جرج و فرد شنیده بودم نمیتونست درست فکر کنه . پنسی مشکلش چی بود ؟ اسلیترینی ها به خودشون هم رحم نمیکنن؟ و مالفوی اصلا ادم شوخی کردن نبود، اون هم همچین شوخی تحقیر امیزی، پنسی واقعا چی با خودش فکر کرده بود ؟ و از همه این ها گذشته، چرا هری رو درگیر این مسخره بازیشون کرده بودن؟ نکنه این هم یه نقشه بود برای اینکه یه طوری پاتر رو اذیت کنن... ولی این دیگه نوبرش بود .
از طرفی هم کنجکاوی داشت دیوونش میکرد. همیشه خدا میدید که لحن، نگاه و رفتار مالفوی وقتی که با پدرش صحبت میکنه کاملا تغییر میکنه. برعکس خود همیشگیش، حرف گوش کن، گوش به زنگ و مودب میشه. جوری که با اون چشم های مشتاق برای توجه و اسیب پذیر، از پایین به بالا نگاهش میکرد و با اون تن صدا و لهجه نازک هر دستوری رو با 'بله ، پدر ' و ' چشم، پدر ' جواب میداد که باعث میشد برای یک لحظه اون پسر بچه تغس رو از یاد ببری. یعنی لحن صداش موقع 'ددی ' گفتنش عصبانی و خجالت زدست، یا مطیع و ترسیده...؟ دوست داشت بدونه...
خدای من... هری. فاکینگ. پاتر... به چه کوفتی داری فکر میکنی.. چه شتی رو داری تصور می کنی؟ خدایا اون اسلیترین های دیوانه اخر تاثیر خودشونو گذاشتن.
اون روز صبح اولین نفر به انباری رسید ،که عجیب بود. چون هرماینی همیشه زود تر از همه حاضر بود. اما خب.. شاید این برای تنبیه شدن صدق نمیکنه. شاید هم دلیلش بی خوابی خودش بود که به سرش زده بود این موقع صبح بیاد یک همچین جایی. روزت رو اینجوری شروع کردن واقعا غم انگیزه. در انباری معجون های پروفسور اسنیپ رو باز کرد. اول شک داشت که منتظر رون و هرماینی هم بمونه ولی بعدش فکر کرد، خب... فایدش چیه. برای همین در بزرگ رو به سمت داخل فشار داد. حجم زیادی از گرد و خاک به صورتش خورد و چشم هاش رو اشکی کرد. چند بار سرفه کرد و با دستش خاک رو از صورتش کنار زد. معلوم بود که چندین سال بود هیچ کس اینجا نیومده. احتمالا پرفسور هم هیچ استفاده ای از این معجون های قدیمی و تاریخ مصرف گذشته نمیکرد ، صرفا دلش نمیومد دورشون بندازه.
قبل از اینکه قدم به داخل بگذاره صدای سرفه ساختگی توجهش رو جلب کرد.
-"تو اینجا چیکار میکنی؟ "
صدا رو شناخت، اهی کشید و با اکراه برگشت تا با بلوند اسلیترینی چشم تو چشم بشه. مو های دریکو روی صورتش ریخته بود و پوستش از سفیده همیشگی هم سفید تر بود.. جوری که از کم خونی حتی به ابی میزد. معلوم بود که هر دوتاشون با خواب شب میونه خوبی نداشتن. زیر چشم هاش کمی پف کرده بود که نشون میداد تازه از تخت بلند شده. پسر سرمایی خودش رو با پولیور گشاد سبز پوشونده بود و اخمو و تغس به هری زل زده بود .
+ "واضح نیست دارم چیکار میکنم؟ "
- " نه، منظورم اینه که این ساعت اینجا چیکار میکنی؟ کار بهتری برای انجام دادن نداری که این ساعت از شبانه روز برای مرتب کردن معجون ها اومدی ؟ "
+ " این رو کسی میگه که خودش هم ساعت چهار صبح برای انجام دادن تنبیهش جلوی در انباری وایساده"
ESTÁS LEYENDO
𝑻𝑹𝑼𝑻𝑯 𝑶𝑹 𝑫𝑨𝑹𝑬
Fanficهمه چیز با بازی کوچیک احمقانه یه گروه تینیجر اسلیترینی تو شب کریسمس شروع شد، دریکوی جوان با خودش فکر کرد ، مگه بد ترین چیزی که میتونه براش اتفاق بیفته چیه؟ فقط یک بازیه جرعت و حقیقت سادست .. اما بلوندی فقط داشت به خودش دروغ میگفت این یک جرعت حقیق...