بغل دریکو نشست و کتاب رو روی پاش گذاشت. شونه هاشون برخورد کوتاهی به هم داشت و به خاطر لباس نازکی که پوشیده بود، سرمای بدن مالفوی به گوشت و خون هری رسید.
بدنش مثل مرده یخ بود، جوری که انگار خون داخل رگ هاش جریان نداشت.
چرا همچین بود؟ نکنه بی روح بودن رو جسم هم تاثیر میزاره؟
اما غرایز هری، اجازه نمیداد که خیلی از بلوندی فاصله بگیره . ناخوداگاه میترسید اگه ازش بیشتر از این فاصله بگیره و مالفوی مثل یک دونه برف، یخ بزنه و بمیره.
حالا نه که مهم بود.
دست گذاشت روی توضیحات معجون و از روش خوند " معجون خنثی کننده فوق العاده قوی، بسیار قدرتمند و کارامد میباشد اما به دست های ماهری برای تهیه نیازمند است. "
دریکو استین هاش رو بالا زد و مثل دختر هایی که تازه لاک زدن دستش رو بالا گرفت و به پاتر نشون داد و همونطور که با غرور لبخند میزد ، به هری فخر فروخت " مثل این دست ها "
پاتر چشم هاش رو تو حدقه چرخوند " کلی و سیله هم نیاز داره، هیچ کدومو تو اتاقای تمرین نمیشه پیدا کرد "
مالفوی کمی بیشتر رو کتاب خم شد و تنش رو بیشتر به پاتر مالید. قلب هری یک تپش رو رد کرد.
هری نمیفهمید دلیلش سرما یا خواب الودگی بود، اما هر دوتا دشمن خونی خودشون رو یک اینچ هم عقب نمی کشیدند.
نه مالفوی به گرمای بدن پاتر نه میگفت و نه هری به عطر فوق العاده بلوندی.
دریکو با اعتماد به نفس جواب داد " اونش مشکلی نیست، میتونم مواد اولیه رو جور کنم " و به هری نگاه کرد " حتی اگه نتونم، مطمعنم تو انباری وسایل پرفسور ها همه چیزایی که نیاز داریم پیدا میشه، به هر حال اینجا هاگوارتزه "
هری سر تکون داد و خودش رو کمی کش داد . بلوندی هم به تابعیت از هری خمیازه کشید زانو هاش و بغل کرد و سرش رو روی زانو هاش گذاشت و به چشم هاش استراحت داد، بعد از چهار پنج ساعت مطالعه هر دو پسر خسته بودند .
اما حالا که راه حل رو پیدا کرده بودند خیال دوتاشون راحت شده بود. هر چند که هیچ کدوم فکر نمیکردند در این حد خوش شانسی بیارند و به این زودی راه حلی برای گرفتاری یک ماهشون پیدا کنند.
دریکو خمار چشم هاش رو باز کرد و زمزمه کرد " حالا... جایی رو سراغ داری که بتونیم توش معجون رو درست کنیم ؟ من فکر نمیکنم بتونم شبا اینطوری دووم بیارم ، باید یه راهی که بتونیم صبح هم کارمونو پیش ببریم باشه "
هری همنطور که با اکراه بلند میشد و ردا رو روی خودش مینداخت سر تکون داد " اره، فردا بهت میگم، من زود تر میرم "
بلوندی بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه در حالی که هنوز گونش رو ، روی زانو هاش گذاشته بود برای پاتر به نشونه خداحافظی دست تکون داد .
VOUS LISEZ
𝑻𝑹𝑼𝑻𝑯 𝑶𝑹 𝑫𝑨𝑹𝑬
Fanfictionهمه چیز با بازی کوچیک احمقانه یه گروه تینیجر اسلیترینی تو شب کریسمس شروع شد، دریکوی جوان با خودش فکر کرد ، مگه بد ترین چیزی که میتونه براش اتفاق بیفته چیه؟ فقط یک بازیه جرعت و حقیقت سادست .. اما بلوندی فقط داشت به خودش دروغ میگفت این یک جرعت حقیق...