قرار🌼🖤💦

768 18 0
                                    

&۱۲می&
+هوف دیروز چه روز کوفتی بود خوبه امروز دانشگاه ندارم  حوصله هیچ کاریم ندارم میخابم تا لابد شب حوصله بحث با اون پسره رو داشته باشم .

ساعت۸شب
+لعنتی  ساعت ۸ عه چرا انقدر خابیدم الان دیرم میشه آه اصن یادم نبود شمارمو ندادم بهش پس چطوری میخاد برام آدرس بفرسته نکنه اسکلم کرده
٫دینگ
+عه پیام اومد  اوه گاد این که شماره منو نداشت از کجا آورده وات ده هل زیاد سکسی لباس نپوش چیه به توچه  آخه 😑
+من بنده لجبازیم الان بهت میگم ، بلند شدم یدونه نیم تنه که سینه هامو تو دید میزاشت پوشیدم یدونه دامن کوتاه   با پالتو تا زیر زانو و یه جفت کفش پاشنه بلند  موهایه لخت مشکیم رو باز گذاشتم با این که تا تویه گودی کمرم بود و اذیتم میکرد ولی خیلی سکسی بود برایه همین باز گذاشتم  خط چشم گربه ایی کشیدم یدونه رژ مشکی زدم و بالاخره تموم ساعت رو نگاه کردم ۸:۴۵دقیقه بود خوبه این جایی که گفته تقریبن یه ربع راهه

+اوه شعت چقدر تاریکه اینجا چرا نمیبینمش پس یه دفعه از پشت یه دستی دور کمرم حلقه شد و از پشت منو به خودش چسبوند نفس هایه داغش به گوشم میخورد ترسیده بودم اما با شنیدن بویه عطرش و دیدن تتو هایه رویه دستش متوجه شدم خودشه ترسم از بین رفت نمی‌دونم چرا ولی
انگار ازش نمی‌ترسیدم

_لیدی مگه نگفتم لباس سکسی نپوش این چیه 

+ب  به تو چه چیه نکنه تحریکت میکنم

_اوه آفرین زدی به هدف بدجوری تحریکم کردی حالا کی جواب این پایینیو میده

+ ببین فکرشم نکن من از اون دخترا نیستم که شل شم بهت بدم چون خیلی جذابی

_میدونم لیدی خیلی وقته میشناسمت اما من چیزی که میخامو به دست میارم به هر قیمتی

+ترسیده بودم خیلی جدی این حرفو زد ،اما یعنی چی که خیلی وقته منو میشناسه ، تو فکر بودم که یه دفعه با یه دستش مچ جفت دستامو گرفت بغلم کرد و به سمت ماشین حرکت کرد جیغ میزدم و دستو پاهامو تکون میدادم

_جیغ نزن لیدی هیشکی اینجا نیست بیاد کمکت 

+اینو گفت و منو رویه صندلی جلو گذاشت و با کمربند به صندلی بستم  نشست تویه ماشین و شروع به حرکت کرد نیم ساعتی بود تویه راه بودیم و داشت به سمت خارج از شهر می‌رفت هرچی تکون میخوردم بی فایده بود

_لیدی نترس  خودت گفتی مرد جذابیم  مگه بده آدم بایه مرد جذاب اولین بارشو امتحان کنه
+ترسیده بودم از کجا میدونست اولین بارمه از کجا شمارمو آورد از کجا اسممو میدونست یعنی چی که گفت خیلی وقته میشناسمت  تو همین فکرا بودم  که وارد یه خونه فوق العاده بزرگ با تم مشکی شدیم خونه که چه عرض کنم قصر بود ماشینو پارک کرد پیاده شد به سمت من اومد کمربند رو باز کرد منو رو کولش انداخته دستو پا میزدم و بادیگارد هاش با تعجب بهم نگاه میکردن.
+وارد یه اتاق قرمز شد من رو رو تخت انداخت و در رو بست کنار تخت قلاب هایی بودن مثل دستبند اما تاحالا همچین چیزی ندیده بودم خیلی محکم به نظر میومد  اوف ات چقدر فوضولی پاشو فرار کن لعنتی سریع بلند شدم و به سمت در دویدم که دوباره منو گرفت و رو تخت انداخت

Burnt vanillaWhere stories live. Discover now