&دوماه بعد&
+دوماهه دارم با جانگکوک زندگی میکنم عاشقش شدم کنارش خیلی خوشحالم ولی اصلن نمیزاره از خونه برم بیرون فقط مواقع اظطراری اون با پنج تا بادیگارد فقط اجازه میده .
+,لان سه روزه رفته مسافرت برایه یسری کارهاش که هیچ وقت بهم نمیگه دلم براش کلی تنگ شده .
+امروز مامان بهم زنگ زد که حالمو بپرسه و بعد از صحبت با مامانم گفتم که برم یکم غذا بخورم خدمتکارا برام غذا آماده کردن اما میلم نمیکشید رفتم سمت حیاط و یه نخ سیگار روشن کردم اما از بویه اونم حالم به هم خورد بی خیالش شدم نمیدونم چه مه حتی سیگار مورد علاقمم دیگه دوست ندارم و الکی همش گریه میکنم
داشتم تویه حیاط راه میرفتم که سرم گیج رفت و دیگه متوجه نشدم چی شد.؛؛داشتم خانوم رو نگاه میکردم که به دفعه ایی از حال رفتن سریع به سمتشون دویدم با کمک بادیگارد ها اوردمشون
داخل و سریع به دکتر زنگ زدم .؛؛هیچ کس جرعت نداشت به ارباب بگه خانوم کوچیک بیهوش شده و این یه نکته مثبت بود که فعلن نیستن
::خانوم کوچیک عرق سردی بهش نشسته بود و نبضش ضعیف میزد .
؛؛دکتر فورن رسید و خانوم کوچیک رو معاینه کرد و با خوشحالی گفت
& تبریک بگید به ارباب همسرشون سه هفتس که باردارن و بهتره که سونوگرافی برن .؛؛وایی خدایا ارباب خیلی خوشحال میشن باید باهاشون تماس بگیرم اما بهتره که بهشون نگم شاید خود خانوم کوچیک دوست داشته باشن بهشون خبر بدن .
؛؛وایی خدایا ارباب دارن زنگ میزنن با ترس جواب دادم
_سلام اجوما چه خبر از همسرم
؛؛سلام ارباب امم خانوم کوچیک خوبن
_اجوما چی شده هیچ وقت بهم دروغ نمیگی اما الان داری میگی
_اتفاقی افتاده؟
؛؛اوم ارباب خانوم کوچیک چند روزه که اصن نمیتونن غذا بخورن حتی دیگه سیگار هم نمیکشن و امروز صبح یه دفعه وسط حیاط بیهوش شدن معذرت میخام ارباب من سهل انگاری کردم
_چی اون وقت تو نباید به من بگی مسعله به این مهمی رو اجوما شب ساعت ۸ میرسم عمارت یه تار مو از سرش کم شده باشه اون عمارتو رو سر همتون خراب میکنم .:« (شب ساعت ۷:۵۰دقیقه )
؛؛سلام ارباب خوش آمدید
_اجوما چی شد زود باش بگو ببینم
؛؛عا ارباب تبریک میگم خانوم کوچیک سه هفتس که باردارن .
_وقتی اینو گفت انگار دنیا رو بهم داده بودن من دارم بابا میشم باورم نمیشه با خوشحالی به سمت اتاقمون دویدم
؛؛ارباب خانوم کوچیک هنوز نمیدونن چون بیهوشن هنوز.
_با عجله وارد اتاق شدم
+بلند شدم سرم هنوزگیجمیرفت به شدت تشنم بود دستم رو رویه تخت گذاشتم و به سختی بلند شدم چند قدم راه رفتم سرم گیج رفت داشتم رویه زمین می افتادم که دستهایه قدرتمندی محکم بغلم کرد .
_وقتی وارد شدم ات رو دیدم که داره رویه زمین میفته سریع بغلش کردم تازه متوجه شدم که چقدر لاغر تر شده و بدنش چقدر سرده برآید استایل بغلش کردم رویه تخت نشستم و ات رو رویه پاهام گذاشتم یکم که به خودش اومد تازه متوجه اومدنم شد و سریع بغلم کرد و شروع کرد دستهایه ظریفش رو به آرومی پشتم سرم نوازش وارانه بکشه انگار توانی واسه حرف زدن نداشت.
_ با دقت تویه بغلم گرفتمش که مبادا بهش فشار بیاد .
+کوکی
_جانم
+تشنمه
_الان برات میگم آب بیارن عزیزم
_اجوماا
؛؛بعله ارباب
_یکم غذا و یه مقدار آب برایه خانوم کوچیک بیار
+نه کوکی نمیتونم غذا بخورم
_وا مگه میشه باید غذا بخوری
::تق تق
_بعله
؛؛ارباب غذا آوردم
_بیا تو
+ممنونم اجوما
؛؛خواهش میکنم خانوم کوچیک وظیفمه
_میتونی بری ؛؛چشم ارباب با اجازه_پیشی بدو بیا غذا بخور
+جانگکوک باور کن نمیتونم
_نمیتونم نداره بدو ، آروم از تویه بغلم رویه تخت گذاشتمش سینی غذا رو جلوش گذاشتم یه قاشق غذا خورد و یه دفعه دوید به سمت دستشویی و شروع کرد بالا بیاره
+اوق.
_عزیزم حالت خوبه ؟
+آه دارم دیونه میشم هیچی به جز توت فرنگی ولواشک نمیتونم بخورم حتی سیگار مورد علاقمم دیگه دوست ندارم نمیفهمم چه مرگمه ._بیب بیا اینجا تا بهت بگم ،اومد و لب تخت نشست .
_پیشی دیگه نباید سیگار بکشی
+چرا دقیقن تو که میدونی من عاشق سیگار کشیدنم نگو که میخای گیر بدی_نه بیب من مشکلی ندارم برایه اون کوچولو بده
+کدوم کوچولو!
_بیب داری مامان میشی
+چی شوخی نکن اصلن الان وقت اذیت کردن نیست
_جدی میگم داری مامان میشی منم دارم بابا میشم
+اته پوکر😐
_چی شده بیب
+خیلی خوشحالم دلم میخواد جیغ بزنم
_ جیغ بزن بیب راحت باش
+وایی نه باید آروم باشم کوچولومون گناه داره_باشه آروم باش پس لطفن راستی بیا فردا بریم بیمارستان هم ببینیم چیکار کنیم این مسأله غذا رو همم بریم سونوگرافی
+باشه عزیزم حالا میشه یکم استراحت کنیم
_ارع بدو بیا بغلم
:«
(. )
_بیب من دارم میرم چند تا کار دارم انجام بدم یه ساعت دیگه میام بریم دکتر آماده باش
+اومم باشه
(یک ساعت بعد)
_ پیشی من اومدم کجایی بدو بریم
+اومدم عزیزم
(مطب دکتر)
&خانوم جعون سونوگرافی تون نشون میده که قراره به جایه یدونه فرشته مهربون مادر چهار تا فرشته بشین .
_یعنی همسر من چهار قلو بارداره؟
+چیی!
&بعله اقایه جعون به خاطر همین که همسرتون انقدر ظعیف شدن و به غذا ویار دارن
_خوب نمیشه که غذا نخوره اونم با چهار تا بچه باید چیکار کنیم
&براشون سرم تقویتی و قندی تجویز کردم و ویارشون تا دو الی سه ماهگی کاملن از بین میره فقط خیلی مراقبشون باشین حتمن سرم هارو استفاده کنین و هر هفته برایه چکاب بیارید ایشونو.
_حتمن خیلی ممنون
(تویه ماشین)
+بیب چیکار کردی که نه یکی نه دوتا من چهار قلو باردارم 🥺😭
_چیکار کنم عزیزم من که تاحالا امتحان نکرده بودم ببینم اسپرمم چقدر قویه نمیدونستم که چهار تا میشه
_ولی ببین بیا خوشحال باشیم قراره چهار تا نینی خوشگل داشته باشیم تازه یه بار هم فقط نیازه زایمان کنی
+ هق نه آخرش چهار بار قراره پاره بشم
_نه بیب تو هرچقدرم پاره بشی آخرش اون سوراخ کوچولوت تنگه
+هققققق نه من مامانمو میخام
_باشه باشه غلط کردم گریه نکن
+خوب کردی هقق
_عجب😑+هیچی نگو ها چوب خطتت کاملن پره غر بزنی میکشمت
_بیب با این خویه وحشی که منو تو داریم با این حجم از نترس بودن و شر بودن مطمعنم چهار تا گرگ وحشی از آب در میاد بچه هامون خوبه که خودشون یه باند مافیا میشن 😂
+نمیخام مافیا بشن مگه میخای بچه هامو بکشی
_بیب منم از ۱۴سالگی مافیا بودم ۱۷سالم بود رعیس مافیا شدم مگه الان مردم که میگی مافیا بده
+الان هنوز تو شکم بعد جوابتو منطقی میدم فعلن خفه شو هق
_اوکی دیگه حرف نمیزنم گریه نکن..کیلییی لییی خانواده شیش نفره در راه داریم😁😂💜
یکی نیست بگه مرد آرومتر آخه چهار تا؟!!
YOU ARE READING
Burnt vanilla
Fanfictionوانیل سوخته🌼🖤 رییس مافیایی که عاشق یه روانشناسه. به نظرت کی قراره عوض بشه تو تبدیل به یه روانی یا من تبدیل به یه مرد نرمال؟!! +وایسا ببینم برا چی بهت میگن خون خوار ؟ _لطفا تا همین جا کافیه بیشتر از این بگم ممکنه دوباره بترسی ازم . +من با شنیدن حقی...