سوم شخص:
نحوه ی تابیدنِ پرتوهای خورشید روی امواج دریا ، نشون از عصرهنگام رو میداد و کشتی تا حدودی ساکت بود .
هرکسی به کارش مشغول بود و زمان در آرامش سپری میشد .
امروز نوبتِ دیده بانیِ متیو بود و باید اطرافشون رو با دقت میپایید تا اگه خطری تهدیدشون میکرد یا لقمه ی خوبی نصیبشون میشد ، سریعا اطلاع بده .
متیو با دیدنِ نقطه ای از دور ، دوربینِ دستش و بالا آورد .
با نگاه کردن توی دوربین ، چشماش گرد شد .
کشتیی داشت از دور به سرعت به طرفشون میومد و پرچمی سیاه با اسکلتی حک شده روی اون رو برافراشته بودن .
نگران از رویِ کفه ی چوبی که نزدیک به نوکِ تیره ی اصلی وسطیِ کشتی قرار داشت بلند شد و با طنابِ متصل به بادبان ، پایین اومد و خودشو به عرشه رسوند .
همزمان که به طرف ناخدا که سکان رو در دست داشت و کشتی رو هدایت میکرد میرفت ، با صدای بلند صداش زد : ناخدا .
جونگکوک سرش رو به طرف متیو چرخوند و با دیدنِ نگرانیش ، اخم محوی کرد : چیشده متیو؟
متیو تند از پله ها بالا رفت و کنار ناخدا که ایستاد ، گفت : ناخدا یه کشتی رو دیدم که به سرعت به طرفمون میاد . پرچم اسکلت رو به تیرک بلند کشتیشون بسته بودن .
جونگکوک سریعا سکان رو به دست متیو داد و با قدم های بلندی از پله های عرشه کوچک بالایی پایین رفت و همونطور که رویِ عرشه ی اصلی قدم هاشو محکم و سریع برمیداشت به طرفِ تیر های کشتی میرفت ، با صدای بلندِ دادمانند و اخمی که از جدیتش روی صورتش نقش بسته بود ، افرادش رو مخاطب قرار داد : همگی گوش کنید . یه کشتیِ خطرناک داره بهمون نزدیک میشه که احتمال اینکه بینمون درگیری پیش بیاد زیاده . سریعا سلاح هاتون رو از انباریِ پایینی بردارید و مجهز شید .
همهمه ای کشتی رو در برگرفت و صدای پایِ افرادی که با دویدن سعی در مجهز کردنِ کشتی داشتن در فضا پیچید .
ناخدا با در دست گرفتنِ قرقره ی بادبانِ وسطی شروع به پایین کشیدنش کرد و تاحدی که سرعت کشتی کم بشه ادامه داد و همزمان به دو نفر که روی عرشه داشتن بشکه هارو سریع جا به جا میکردن گفت : اریک ، نیکولاس بادبانای جلویی و عقبی رو پایین بیارید زود باشید .
بعد به قصد رفتن به اتاق خودش تو طبقات پایینی ، سریع از پله ها پایین رفت و در اتاقش رو با شتاب باز کرد و قدم هاشو به طرفِ کمدِ اسلحه هاش برداشت .
شمشیرش رو تو کمریِ شلوارش برد و دوتا تفنگ تپانچه رو جلوی شکمش گذاشت . دستش رو به طرف پاهاش برد و با اطمینان حاصل کردن از بودنِ خنجرهاش توی چکمه هاش ، درِ کمد رو بست و به طرفِ بیرون رفت .
![](https://img.wattpad.com/cover/365863231-288-k554953.jpg)
YOU ARE READING
"GYPSY" [KOOKV]
Fanfiction؛ از خوش شانسی امگای کولی بود یا بدشانسیش ... تهیونگ نمیدونست . بعد از اتفاق هایی که افتاده بود و حسی که در انتها تجربه میکرد ، نمیتونست قضاوت کنه . اما قطعا رفتارهایی که در پانزده سالگیش باهاش شده بود نمیتونست حقش باشه . اون معصوم تر و خام تر از ای...