سوم شخص :
امگای کولی درحالی که برهنه توی یک بشکه ی پر از آب نشسته بود اشکاش دونه دونه صورتش رو خیس میکردن .
سونیا کنارِ بشکه نشست و ناراحت از غمِ امگای نوجوان دستِ آغشته به کف و صابونش رو نوازش وار رویِ کتفش کشید و با صدای آروم و لطیفش بهش دلداری داد : نگران نباش تهیونگ .. فقط اولش درد داره . یکم که تحمل کنی تموم میشه .
تهیونگ ناراحت بینیشو بالا کشید و حلقه ی دست هاشو دورِ زانوهای در آغوش گرفته ش بیشتر کرد و با لحن غمناکی گفت : من نمیخوام ازم سو استفاده بشه سونیا . نمیخوام بهم تجاوز بشه .
چونش لرزید و با شدت بیشتری اشک ریخت : نمیخوام با اون آلفای وحشی بخوابم ..
سونیا قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید و کاسه ی چوبیِ پر از آب رو برداشت و موهایِ سیاه رنگِ امگا رو خیس کرد : چاره ی دیگه ای نداری تهیونگ . تقدیر برای هرکس یه جوری رقم میخوره ...
از روی زمین بلند شد و پارچه ای که روی تخت بود رو برداشت و بعد از باز کردنش ، سرش رو به طرف دیگه ای کج کرد و خطاب به امگا گفت : بلند شو تهیونگ . باید زودتر لباس بپوشی ..
تهیونگ با گریه سرش رو به دو طرف تکون داد : نمیخوام .. من نمیرم ..
سونیا خواست چیزی بگه که صدایِ تقه ای به در خورد و پشتش ، صدای سورن به گوششون رسید : سونیا ، ناخدا منتظرِ امگاست ..
سونیا به امگایِ کولی گفت : سریعتر تهیونگ .. تو که نمیخوای باعث خشمش بشی .
تهیونگ با اجبار بلند شد و از بشکه ی پر آب بیرون اومد و پارچه رو از سونیا گرفت و دورِ خودش پیچید .
سونیا لباسی که متعلق به خودش بود و برای تهیونگ آورده بود رو از رویِ تخت برداشت و مقابلش گرفت : فکر میکنم که لباس من اندازت باشه تهیونگ . بپوشش ..
تهیونگ با ناراحتی دستِ لرزونش رو بالا آورد و لباس رو گرفت و تایِ اون رو باز کرد ...
لباسِ حریر سفید رنگی بود که یک پارچه ی لطیف سفید زیرش داشت و زنجیری ظریف و مشکی رنگ دورِ کمرِ لباس قرار داشت . اما ... لباس خیلی کوتاه بود .
احتمالا به زحمت تا نصف رونش رو میپوشوند .
چشماش رو روی هم فشرد و پارچه رو از رویِ شونه هاش پایین انداخت و بعد از پوشیدنِ لباس زیر قبلیش ، شروع به پوشیدنِ لباس کرد .
سونیا که تا الآن به پشت برگشته بود تا تهیونگ راحت لباس رو تنش کنه ، از رویِ صندلیِ چوبیِ گوشه ی اتاق پابندهای طلایی رنگی رو برداشت و به طرف تهیونگ برگشت و بعد از اینکه فاصله ش رو باهاش کم کرد ، مقابلش روی کفه ی چوبی نشست و شروع به بستنِ پابندها کرد : مرد ها ازین چیز ها خوششون میاد ..
ESTÁS LEYENDO
"GYPSY" [KOOKV]
Fanfic؛ از خوش شانسی امگای کولی بود یا بدشانسیش ... تهیونگ نمیدونست . بعد از اتفاق هایی که افتاده بود و حسی که در انتها تجربه میکرد ، نمیتونست قضاوت کنه . اما قطعا رفتارهایی که در پانزده سالگیش باهاش شده بود نمیتونست حقش باشه . اون معصوم تر و خام تر از ای...