-این سوک تو هنوز خوابی؟؟
در اتاقشو باز کردم و دیدم خودشو لای پتو پیچیده و با صدای بلند من یه پلکشو باز کرده
-پاشو دختر خواب موندی، یه روز دیر تر اومدم بیدارت کنما
با استرس ساعت روبه روی تختشو نگاه کرد و از جاش پرید، یه شرتک گلدار خیلی کوتاه پاش پوش و با تاپ بندی ستش
+وای دیرم شد.. لباسام کجاست؟
به لباساش که دقیقا جلوش روی در کمد اویزون بود اشاره کردم و چرخیدم سمت بیرون اتاق
-زود حاضر شو
رفتم پیش بابا که داشت قهوه میخورد
×موندم این خواب سنگینش به کی رفته؟ مدام باید مراقب باشم خواب نمونهتکخندی کردم و نشستم کنارش و یه لقمه برای خودم گرفتم
-خدارو شکر به من که نرفته
×اره تو مث خودمی ، مستقل بار اومدی
نیشم بار شد و لقمه بعدی رو خوردم، هنوز به لقمه چهارم نرسیده بودم که این سوک درحالی که داشت موهاشو شونه میکرد کوله به دست دویید تو پذیرایی
+اوپا بیا منو برسون دیرم شده
-تو باز تا صبح داشتی این کتابای مصور مسخره و مضحک رو میخوندی؟ چرا زودتر بیدار نشدی ؟
با حالت زاری گفت
+نه بخدا امروز امتحان دارم و تا دیر وقت داشتم تست میزدم، اوپا جون من بیا برسونم پیاده برم به امتحان نمیرسم
-اخه من امروز کار دارم
بابا نگاهی بهش کرد و گفت
×عیبی نداره برو برسونش ، میتونی بعد من بیای
نگاهی به بابا کردم و بلند شدم
-باشه بزار لباس بپوشماین سوک مانعم شد و دستمو گرفت و کشوندم سمت در
+ولش کن، فقط منو سریع برسون مدرسه
خندیدم و به سوییچم چنگ زدم
-خیلی خب دستمو کندی دختر، بریم
بابا بلند گفت
×ادرسو میفرستم به گوشیت، فقط خیلی دیر نکن
-باشه بابا
کفشامو با همون تیشرت و شلوار ورزشی تنم پوشیدم و پشت سر این سوک که میدویید سمت موتور پا تند کردم ، با عجله موتور رو باز کردم و روشنش کردم
-کلاه کاسکت نیاوردم که
دستاشو دور شکمم پیچید و گفت
+نمیخواد چیزی نمیشه
-پس سفت بشین
موتور رو راه انداختم و با عجله رسوندمش مدرسه، همین که نگه داشتم پایین پرید و حین دوییدن گفت
+مرسی اوپا تو بهترینی
خندیدم و دور زدم سمت خونه ، ماشین بابا دم در نبود و این یعنی رفته، موتور رو خاموش کردم و رفتم داخلباقی صبحانه نصفمو خوردم و ظرفارو جمع کردم
توی اتاق یکم به موهام حالت دادم و کت شلوار مشکی سادم رو پوشیدم، دوتا دکمه بالای پیرهنمو باز گذاشتم ، همه چیز خوب بود بجز اینکه من کفش مردونه ای که به کتم بخوره نداشتم واسه همین رفتم سراغ کمد بابا و یکی از کفشای اونو پوشیدم چون سایز پاهامون تقریبا یکی بود
بابا چیزی راجب مدارک و این چیزا بهم نگفته بود واسه همین چیزی برنداشتم و سوار موتور شدم، نگاهی به ادرسی که برام فرستاده بود کردم و فکم افتاد چون ادرس مال اون سر شهر بود و منطقه فوق لاکچری و خیلی گرونی بود
-بریم که راه درازی در پیش دارم
زیر لب گفتم و کلاهمو روی سرم گذاشتم، تقریبا 20 دیقه با سرعت روندم تا رسیدم به ادرسی که بابا داده بود
YOU ARE READING
Dilemma(vkook)
Fanfiction٭ دو راهی ٭ توی زندگی همه آدما دو راهی های زیادی هست، دو راهی هایی که آدم رو بین عقل و قلبش گیر میندازه ، وقتی که نمیدونی باید عقل و منطقت رو بچسبی یا احساسات و قلبت رو انتخاب کنی زندگی جونگکوک هم پره از این انتخاب ها ولی اون همیشه سر این دو راهی ق...