صبح با صدای در چشم باز کردم و نگاهی به تهیونگ که خواب بود کردم
ساعت حدودا ده بود و من چون دیشب دیر خوابیدم و توی تخت درگیر یه کارای مهمی بودم یادم رفت الارم گوشیمو بزارم و احتمالا الان مارک یا یکی از بچه ها پشت دره
-شت.. تهیونگ؟!
اروم صداش زدم ولی بیدار نشد، تکونش دادم که هومی کرد و نالید
+بزار بخوابم کوک
اروم گفتم
-تهیونگ پاشو در میزنن، احتمالا مارک باشه
با این حرفم لای پلکشو باز کرد و توی جاش نشست و اروم گفت
+برو تو حموم ردش میکنم، مردک خواب نداره مگه؟
سریع از جام پریدم و لباسامو برداشتم و رفتم سمت حموم و درو بستم
صدای حرف زدن رو میشنیدم ولی نمیتونستم بفهمم چی میگنیکی دو دیقه ای همونجا موندم که تهیونگ در زد و گفت
+بیا بیرون وضعیت سفیده
درو باز کردم و اومدن بیرون
-چی میگفت؟!
تهیونگ موهاشو با دست بهم ریخت و خودشو رو تخت ولو کرد
+واسه صبحانه بیدارم کرده بود ، گفتم با بچه ها برن صبحانه بخورن
-شت خب الان میره اتاق شوگا دنبال من
سریع پیرهنمو تنم کردم و تهیونگ گفت
+اوه حواسم نبود، الان حلش میکنم
سریع گوشیش رو برداشت و شماره ای رو گرفت
-یونگی مارک اومده اونجا؟!
نمیدونم یونگی چی گفت بهش که گفت
+خودشه ، اب حموم رو باز کن و بگو کوک حمومه، سعی کن نزاری بیاد تو اتاق و بپیچونیش
مکثی کرد و گفت
+اوکی حواست باشه
گوشی رو قطع کرد و گفت
+حله الان ردش میکنه، چند دیقه دیگه میتونی بری اتاقتنفس راحتی کشیدم و بیخیال لباسام شدم
-بخیر گذشت، من میرم دست و صورتمو بشورم
رفتم سمت سرویس اتاق و دست و صورتمو شستم و موهامو توی روشویی شستم و با سشوار بهش حالت دادم و برگشتم بیرون اتاق، تهیونگ هنوز با همون شلوار راحتی توی تخت ولو بود
-نمیخوای صبحانه بخوری؟!
+چرا ولی از یه طرف هم دلم میخواد امروز فقط یه جا لم بدم
حین پوشیدن لباسام گفتم
-عجیبه چون تو اهل توی تخت موندن نیستی، نکنه داری میریض میشی؟!
نوچی کرد و گفت
+نه فقط یکم بی حوصله ام، تا شب هم بیکارم چون دیشب محموله رو دیدم و اوکی بود پس یه جورایی کارم اینجا تمومه
-اخه تو اتاق موندن بی حوصله ترت میکنه ، میخوای بری بیرون بگردی؟هومی کرد و گفت
+اگر تنها بودیم خوب میشد ولی با شیش نفر همراه یکم عجیبه بیرون رفتن
یکم فکر کردم و گفتم
-با گفتنش دارم ریسک بزرگی میکنم ولی میخوای فقط من و شوگا و جک باهات بیایم ، اینجوری تعداد کمتره هوم؟!
با چهره متفکر توی جاش نشست
+باز این قابل تحمل تره ، تو برو پیش بقیه یا شوگا منم زود حاضر میشم ، یا قبل رفتن صبحانه میخوریم یا میریم بیرون یه چیزی میخوریم
اسلحمو پشت کمرم گذاشتم
-باشه عزیزم، به شوگا و جک هم خبر میدم... فقط یه چیزی راننده خبر کنم یا فقط ماشین بیارم؟!
از تخت بیرون اومد
+فک کنم جک اینجا هارو بلد باشه، ازش بپرس ببین اگر بلده فقط ماشین بیارن
-چشم، فعلا
+فعلا
رفتم اول اتاق شوگا چون کارت اتاق دست من بود
YOU ARE READING
Dilemma(vkook)
Fanfiction٭ دو راهی ٭ توی زندگی همه آدما دو راهی های زیادی هست، دو راهی هایی که آدم رو بین عقل و قلبش گیر میندازه ، وقتی که نمیدونی باید عقل و منطقت رو بچسبی یا احساسات و قلبت رو انتخاب کنی زندگی جونگکوک هم پره از این انتخاب ها ولی اون همیشه سر این دو راهی ق...