پنج روز بعد
سه روز پیش که برگشتم عمارت فهمیدم درست شب کریسمس تولد تهیونگه و من شانس اوردم که اینو از دهن بابا شنیدم چون سه روز فرصت داشتم که براش یه کاری بکنم
اینطور که بابا میگفت تهیونگ خوشش نمیاد جشن تولد بگیره و الان سالهاست نمیزاره براش تولد بگیرن ولی این دلیل نمیشد که من بیخیال بشمبا جین و نامجون صحبت کرده بودم و قرار بود امشب که یه شب قبل کریسمسه ببرمش خونه نامجون و اونجا سورپرایزش کنم ، البته کار زیادی ازم بر نمیومد فقط براش کیک سفارش داده بودم و جین مسئولیت بادکنک و این چیزارو به عهده گرفته بود
کلی سر هدیه اش فکر کردم و درنهایت یه چیزی انتخاب کردم که همیشه جلوی چشمش باشه
یه باکس کوچیک براش درست کرده بودم که توش یه خودنویس لاکچری طلایی بود که خیلی گرون خریده بودم تا همیشه روی میزش باشه ، یه بطری مشروب جیبی همراه فندک زیپو ستش که طلایی بودن و یه انگشتر طلایی که سر یه شیر بود در کنار یه کروات خوشگلامیدوارم دوسش داشته باشه چون واقعا برای اماده کردنش وقت گذاشتم و خیلی هزینه کردم
برای امشب هم فقط نامجون و جین و شوگا بودن و من دوست داشتم هوسوک هم دعوت کنم ولی دو دل بودم واسه همین الان اومدم اتاقم و زنگ زدم به نامجون تا ببینم اون نظرش چیه
÷سلام جونگکوکی
-سلام هیونگ ، چطوری؟
÷خوبم ، تو چطوری چه خبرا؟!
-من خوبم خبری خاصی نیست سر کارم
تکخندی کرد و گفت
÷خوبه ، چیشده سر کار زنگ زدی بهم؟
-زنگ زدم راجب یه چیزی باهات مشورت کنم
÷جانم بگو؟موهامو عقب زدم و گفتم
-میگم که واسه امشب میشه من هوسوک هم دعوت کنم؟ اخه بجز خودمون فقط اونه که از همه رابطه ما خبر داره و تعدادمون که بیشتر بشه بنظرم خوش میگذره
÷مشکلی نیست فقط هوسوک کیه؟!
-پسر خالم و بهترین دوستم ،خب یه جورایی هم برادرم محسوب میشه
خندید و گفت
÷اهان فهمیدم کیه، تهیونگ که میشناستش بنظرم بگو بیاد، اینجوری منم برادرت رو میبینم
-اره حتی شوگا هیونگ هم دیدتش، پس بهش بگم بیاد؟!
÷الان دیگه حتما بگو بیاد چون واجب شد منم ببینمش
-باشه بهش خبر میدم، راستی کیک رو اوردن؟!
÷نه قراره ساعت 6 بیارن خونه ، جین با کلی وسواس داره خونه رو تزیین میکنه فقط یه کلاه تولد کمه که اونم اگر من جلوشو نمیگرفتم میخریدخندیدم و گفتم
-وای فک کن کلاه بوقی بزاریم سرش، تصورش هم عجیب و خنده داره
نامجون هم خندید
÷اره فقط امیدوارم امشب ضد حال نزنه بهمون و یکم ذوق کنه
-منم همینطور اخه این اولین تولدشه که من کنارشم، دوس دارم بهش خوش بگذره
÷چون اینا همش زیر سر توعه فک کنم خوشحال بشه
هومی کردم و گفتم
-امیدوارم همینطور که میگی بشه خب من دیگه وقتتو نمیگیرم هیونگ
÷باشه قرارمون ساعت هفت شب،خودم زنگ میزنم و یه جوری میکشونمش اینجا
-حله فقط نزار لو بره
÷خیالت راحت باشه، کاری بود خبرم کن
-چشم فعلا
÷فعلا
YOU ARE READING
Dilemma(vkook)
Fanfiction٭ دو راهی ٭ توی زندگی همه آدما دو راهی های زیادی هست، دو راهی هایی که آدم رو بین عقل و قلبش گیر میندازه ، وقتی که نمیدونی باید عقل و منطقت رو بچسبی یا احساسات و قلبت رو انتخاب کنی زندگی جونگکوک هم پره از این انتخاب ها ولی اون همیشه سر این دو راهی ق...