سریع تر از همیشه رسیدم خونه و رفتم داخل، این سوک توی خونه بود و انگار تازه رسیده بود ، با دیدنم سریع پرید بغلم
*وای چه خوب کردی اومدی اوپا، دلم گرفته بود
دستمو دور تنش پیچیدم و روی موهاشو بوسیدم
-ایگو ، چیشده که خواهر کوچولوم دلش گرفته؟
*هوس دستپخت تو رو کردم، نبودی واسم درست کنی برای همون دلم گرفت
تکخندی کردم و موهاشو بهم ریختم، دستشو کامل دور کمرم پیچید و وقتی روی کلتم نشست با تعجب پرسید
*اوپا این چیه دیگه؟!
خودمو عقب کشیدم و گفتم
-چیزی نیست عزیزم
کنجکاو شد و خم شد سمتم و سریع لبه کتمو بالا زد و من نتوستم مانعش بشم، هینی کشید و چشماش گرد شد
*تو تفنگ داری؟ اخه... تو چرا باید تفنگ همراهت باشه ؟
ترسیده بود و واسه اینکه نگران نشه لبخند محوی زدم
-چیزی نیست عزیزم الکیه، واسه اینه که خفن تر بنظر برسم
*دروغ نگو مگه من بچه ام، اوپا تو.... تو مگه راننده نشدی، پس چرا همچین چیزی داری؟!کتمو در اوردم و گفتم
-این الکیه سوکی، یه اسلحه واقعی نیست
*داری دروغ میگی ، نشونم بده ببینم
-نمیشه که، چیو نشونت بدم !
دست برد سمت کمرم که مچشو گرفتم
-نکن دختر، بیخیال این شو
با ناراحتی گفت
*مگه نمیگی الکیه، پس ثابتش کن!
میدونستم ول کن نیست، بعید میدونم سوکی بتونه فرق یه اسلحه واقعی و فیک رو تشخیص بده، اروم از سر کمرم برش داشتم و همونطور که تو دستم بود گفتم
-ببین عین واقعیه ولی الکیه ، راضی شدی؟!
دستشو روش کشید و با ناراحتی گفت
*این واقعیه.... اوپا تو گنگستر و قاتل شدی نه راننده یه ادم پولدار، بابا میدونه همچین ادمی شدی؟!خب شت خیلی راحت فهمید، لعنت بهت تهیونگ که گفتی اماده بیام
با ناراحتی و کلافگی گفتم
-گفتم الکیه چون من تا حالا ازش استفاده نکردم، اینم محض اطمینان سر کمر منه... تو منو اینجوری شناختی؟!
*بابا هم از اینا داره؟
رفتم سمت اتاق و جواب دادم
-نه فقط من و چنتا از همکارام داریم، نگران نباش ماها قاتل نیستیم
با ناراحتی توی چهارچوب در ایستاد
*من بچه نیستم که خرم کنی ولی اوپا نکن، من دوس ندارم داداشم اینجوری باشه
لحنش مظلومانه بود و به قلبم چنگ زد
-نترس ما همچین ادمایی نیستیم سوکی، من ازش استفاده نکردم و نمیکنم
نگاه محزونی بهم کرد و رفت، به موهام چنگ زدم و نفسمو با کلافگی بیرون دادم و زیر لب نالیدم
-لعنت بهت تهیونگبا اعصاب خراب رفتم سمت کمد و بین لباسام گشتم
یه کت چرم مشکی همراه پیرهن جذب مشکی و شلوار مشکی که روی رون و زانوهاش پاره بود برداشتم
تیپم اینجوری تخس تر و خفن تر میشد
شلوارمو عوض کردم و از جیب کتم انگشترمو در اوردم و توی انشگت وسط دست چپم کردم چون من راست دست بودم و اینجوری موقع اسلحه دست گرفتن اذیتم نمیکرد
پیرهنمو پوشیدم و دکمه هاشو تا نصفه بستم، فکرم پیش سوکی بود و نمیتونستم بزارم همینطوری دل نگران بمونه
گوشیمو برداشتم و شماره تهیونگ رو گرفتم
+بله جی کی
-سلام قربان
+سلام چیشد ؟ کارت تموم شد؟
-تقریبا، قربان میشه من یکم دیر تر برگردم؟
+چرا ،مشکلی پیش اومده؟!
YOU ARE READING
Dilemma(vkook)
Fanfiction٭ دو راهی ٭ توی زندگی همه آدما دو راهی های زیادی هست، دو راهی هایی که آدم رو بین عقل و قلبش گیر میندازه ، وقتی که نمیدونی باید عقل و منطقت رو بچسبی یا احساسات و قلبت رو انتخاب کنی زندگی جونگکوک هم پره از این انتخاب ها ولی اون همیشه سر این دو راهی ق...