×کوک ساعت هشت و نیمه بیدار نمیشی!؟
صدای بابا بیدارم کرد، یه پلکمو باز کردم و دیدم بابا داره با میله بارفیکس بالای در اتاق بارفیکس میزنه
هومی کردم و پتو رو روی سرم کشیدم
-امروز رو آزادم ، میخوام بخوابم
همونطور که داشت ورزش میکرد گفت
×خب اینجوری که صبحانه رو از دست میدی پسر
-سر اشپز یون بعدا یه چیزی بهم میده که بخورم
صدای خندشو شنیدم و گفت
×پس پارتی داری توی اشپزخونه ، خیلی خب بگیر بخواب
هومی کردم و سعی کردم دوباره بخوابم چون دیشب کلی کابوس دیدم و الان خوابم میومد ولی دیگه مغزم بیدار شده بود
چند دیقه ای این پهلو اون پهلو شدم ولی خوابم نبرد و بیخیال شدم و توی جام نشستم و با اخمای درهم به بابا که داشت با یه حوله دور کمرش موهاشو خشک میکرد نگاه کردم
-الان حس میکنم لازمه برم اون یارو چینیه رو تا میخوره کتک بزنم
بابا خندید و گفت
×اونو که کیم هزار بار کتک زد تو دیگه این وقت صبح چرا میخوای بری بزنیش؟؟
دست به سینه نشستم و گفتم
-چون بخاطر اون مرتیکه من نمیتونم برم حموم، تو از دیشب تا حالا دوبار دوش گرفتی ولی منه بدبخت نمیتونم دوش بگیرم و حس میکنم دارم کپک میزنم
بابا خندید و گفت
×میفهمم حق داری الان اینجوری شاکی باشی، راستی از دیروز پانسمانت رو عوض کردی؟ باید پماد هاتو به موقع بزنی وگرنه زخمت عفونت میکنه
دست بردم سمت پانسمانم و چسبشو اروم کندم
-نه خوب شد گفتی، دیروز از ظهر بیرون بودم و دیشب هم که اوضاعم پیچیده بود به کل فراموشش کردم
×خسته نباشی واقعا ، وایسا جعبه دارو هارو بیارم ببینم در چه وضعیه بخیه هات
با همون حوله دور کمرش رفت سمت جعبه روی پاتختی و برداشتش اوردش و کنارم رو تخت نشست
×بچرخ بیینم چه بلایی سرش اوردی از دیروز تا حالا
پشتمو کردم به بابا و بابا شروع کرد به تمیز کردنش و پماد زدن بهش
×خداروشکر تو بدنت به خودم رفته و زخمات سریع بسته میشه ، این سوک اگه انگشتشو با کاغذ زخمی بشه کلی طول میکشه خوب بشهتکخندی کردم و گفتم
-تو این مورد هم خوش شانس بودم که شبیه خودتم
×اره تو کلا همه چیت به من رفته بجز چشما و بینی و دندونات، اونا رو از مامانت داری
لبخند پهنی روی لبم نشست و گفتم
-اره حتی بقیه بچه ها هم متوجه شباهت های ما شدن ، ظاهرمونو نمیگما رفتار و کارامون رو میگم چون جک هم میگه تو عین یوگ جنم داری و کم نمیاری
بابا تو گلویی خندید
×اره اینقدر شبیه خودم بودی که شغلت هم اخرش شد عین من
ریز خندیدم و گفتم
-اره ولی خب میدونی بابا ، من انگار واسه این کار یه استعداد ذاتی دارم
چسب پانسمان جدید رو روی پهلوم چسبوند
×چطور؟؟چرخیدم سمتش و گفتم
-دیشب وقتی اون چهار نفر رو داشتیم میگرفتیم دوتاشون داشتن فرار میکردن و من برای اینکه جلوشونو بگیرم چاقومو پرتاب کردم و درست توی پشت رونش نشست
بابا هومی کرد و یه تای ابروشو داد بالا
×خوبه پس باید به جک و جی افرین بگم بابت اموزش هاشون
نیشخندی زدم و گفتم
-افرین بگو ولی نه واسه این چون من تا حالا همچین اموزشی ندیدم ، در واقع دیشب اولین بارم بود که اینکارو کردم
بابا تعجب کرد و گفت
×واقعا؟!
با سر تایید کردم
-رییس هم وقتی گفتم بار اولم بود تعجب کرد و گفت انگاری من یه استعداد ذاتی توی نشونه گیری دارم
YOU ARE READING
Dilemma(vkook)
Fanfiction٭ دو راهی ٭ توی زندگی همه آدما دو راهی های زیادی هست، دو راهی هایی که آدم رو بین عقل و قلبش گیر میندازه ، وقتی که نمیدونی باید عقل و منطقت رو بچسبی یا احساسات و قلبت رو انتخاب کنی زندگی جونگکوک هم پره از این انتخاب ها ولی اون همیشه سر این دو راهی ق...