الان پنج روزه که تو اتاقم زندانی ام و بخاطر پهلوم نمیتونم هیچکاری بکنم، نیاز شدیدی به دوش گرفتن دارم و کلافه شدم از بس یه جا دراز کشیدم
الان میتونم اروم راه برم ولی تهیونگ و نامجون عملا استراحت مطلق بهم دادن و اجازه بیرون رفتن از اتاق رو بهم نمیدن
توی این چند روز هر شب اخرای شب تهیونگ یواشکی میاد اتاق من و صبح قبل بیدار شدن بقیه میره اتاق خودش ، خب من شکایتی ندارم و دوس دارم شب پیشش باشم ولی نگرانم و نمیدونم که تا کی میتونیم اینجوری ادامه بدیم و لو نریمهوسوک و سوکی هم شک کردن به اینکه من اتفاقی برام افتاده چون مرخصی هفتگیم هم نرفتم و به بهونه کار پیچوندم ولی خب هنوز بی خبرن
اونی که بهم چاقو زد هم هنوز زندانیه و تا دیروز مدام میگفت که نمیدونه کی استخدامش کرده و ربطش میداد به چینی ها ولی دیروز بعد کلی تهدید و شکنجه به حرف اومده که از یه زن جوون دستور گرفته و اصن طرف چینی نبوده
حالا تهیونگ داره میگرده دنبال اون زن تا به حسابش برسه، خود اون مرده هم به عنوان شاهد فعلا زندانی میمونه که از این بابت من هم یکم دلم به حالش میسوزه هم معتقدم حقشه چون منو به این روز انداخته
موهامو با اعصاب خراب توی روشویی شستم و تو دلم همه رو فحش دادم
داشتم سرمو خشک میکردم که تهیونگ طبق معمول قبل نهار بهم زنگ زد
-بله؟!
+بله چیه ؟ چرا اینقدر عصبی ای؟!
با حرص حوله رو روی موهام کشیدم
-چون یه ادم بیشعوری منو اینجا حبس کرده الانم حوصلم سر رفته و بد جور کلافه ام
+اوه بد جور به اعصابت فشار اومده ، اروم باش خب حالت خوب نیست
-حال من خوبه تهیونگ، زخمم داره بسته میشه و الان حداقل میتونم راه برم
+باشه ولی نباید به بدنت فشار بیاری
-تو حتی نمیزاری من پامو از اتاق بیرون بزارم و برم پایین نهار و شام بخورم، بیست قدم راه رفتن و سوار اسانسور شدن دیگه فشار محسوب نمیشه
کلافه نفسشو بیرون داد و گفت
+الان دردت اینه؟! بری پایین غذا بخوری اروم میشی ؟
با همون لحن پر حرص گفتم
-احتمالا ، شاید اگر بزاری این چند روز مونده از مرخصیم رو برم خونه اروم تر هم بشم
+خیلی خب برای غذا برو سالن پایین ولی خونه رفتن فعلا ممکن نیست
-ولی من میخوام برم خونه
+بابا همینم مونده با این وضعیت بری خونه و این سوک بعدش بیوفته به جون من و نفرینم کنه
با لحن حق به جانبی گفتم
-تهیونگ تو جلوی صد نفر ادم مسلح خیلی ریلکس پاتو میندازی روی هم و به همشون فحش میدی بعد از خواهر 17 ساله من میترسی؟! منو چی فرض کردی؟!تکخندی کرد و گفت
+من ازش نمیترسم فقط نمیخوام فحشم بده و ازم متنفر بشه
-به چه دلیلی اونوقت؟!
+چون خواهر دوست پسرمه و من بعدا به حمایتش احتیاج پیدا میکنم
چشمام گرد شد و مبهوت گفتم
-به چه حمایتی دقیقا؟!
با شیطنت گفت
+حمایت برای اعلام رابطه
با بهت گفتم
-وات دا فاک؟ تو عقلتو از دست دادی؟!
+نه فک کردی قراره تا ابد قایمت کنم؟! بابای من رو نمیتونیم خبر دار کنیم، دیگه قرار نیست به بابای تو هم نگیم و مخفیانه جلو بریم
-تو واقعا خل شدی ،با این حرفت مطمعنم که عقلتو از دست دادی
+نه جدی میگم کوک، ما اگر قرار باشه باهم باشیم که هستیم باید حداقل یکی رو بجز نامجون برای خودمون داشته باشیم، اگر یوگ بدونه شرایط خیلی راحت تر میشه
YOU ARE READING
Dilemma(vkook)
Fanfiction٭ دو راهی ٭ توی زندگی همه آدما دو راهی های زیادی هست، دو راهی هایی که آدم رو بین عقل و قلبش گیر میندازه ، وقتی که نمیدونی باید عقل و منطقت رو بچسبی یا احساسات و قلبت رو انتخاب کنی زندگی جونگکوک هم پره از این انتخاب ها ولی اون همیشه سر این دو راهی ق...