PART 20

147 22 43
                                    

چهار روز بعد

بعد مدتها توی خونه خودمون بیدار شدم چون امروز مرخصی داشتم
دیشب قبل شام با بابا برگشتم خونه و طبق معمول تمام مرخصی هام هوسوک دیشب خونه ما و تو اتاق من خوابید و الانم ور دل من خوابه
لبخند دندونی از دیدن قیافه غرق خوابش رو لبم نشست چون خیلی کیوت شده بود
بی صدا از تخت پایین رفتم و بعد پوشیدن رکابی مشکیم از اتاق رفتم بیرون


بازم زود بیدار شده بودم و دیدم بابا داره یکم نرمش میکنه
اروم گفتم
-صبح بخیر قربان
تکخندی کرد و برگشت سمتم
×صبح بخیر جی کی
ریز خندیدم و کش و قوسی به بدنم دادم
-دلم میخواست زیاد بخوابم ولی طبق عادت بیدار شدم
لبخند محوی روی لب بابا نشست
×قبل این کار هم زود بیدار میشدی ولی الان دیگه ساعت بدنت کاملا تنظیم شده
هومی کردم و رفتم سمت دسشویی و بعد شستن دست و صورتم و مسواک زدن برگشتم تو پذیرایی و با دیدن تمرین کردن بابا دلم خواست بعد این چند وقت یکم تمرین کنم


یکم بدنمو گرم کردم و رفتم سمت میله بارفیکس بابا و شروع کردم به بارفیکس زدن
-یه مدت خوردم و خوابیدم... اه بدنم داره افت میکنه
حین انجامش گفتم و بابا تکخندی کرد
×این عضله هایی که تو ساختی تا یه ماه دیگه هم تمرین نکنی افت نمیکنه ولی خوبه که به فکر بدنتی، سعی کن کم کم شروع کنی ولی به خودت فشار نیاری
-چشم قربان
جلو اومد و ضربه ارومی به پشتم زد
×تو خونه این مدلی حرف نزن بچه ، دیگه داره شیطونی هاتو یادم میره
حین تمرین با لحن کیوتی گفتم
-به روی چشم بابایی
×افرین این شد کوکیه خودم


یکم کنار بابا تمرین کردم و توی یه تصمیم یهویی سویشرت ست شلوار ورزشی ای که دیشب باهاش خوابیده بودم رو تنم کردنم و رفتم سمت در
-بابا من میرم یکم بیرون بدوام و قدم بزنم، دیگه محله رو داره یادم میره
×برو پسر، سر راه یکم خرید هم بکنی بد نیست
کتونی هامو پام کردم و کلید خونه رو از جا کلیدی برداشتم
-ظهر با سوکی میخوام برم بیرون اون موقع خرید میکنیم
×باشه برو مراقب باش
-چشم شب میبینمت بابایی
دستمو براش تکون دادم که لبخند مهربونی زد و من از خونه بیرون زدم و کلاه سوییشرتم رو سرم گذاشتم و شروع کردم به دوییدن با سرعت پایین
باید کم کم تمرینات رو شروع میکردم نمیخواستم تنبل بشم و بدنم افت کنه


تقریبا چهل دیقه دوییدم و قدم زدم و برگشتم خونه، این سوک امروز تعطیل بود و مدرسه نداشت واسه همین خواب بود فقط نمیدونم هوسوک چرا تا الان خوابه
رفتم تو اتاق و حین در اوردن سوییشرتم گفتم
-هوسوکی امروز مغازه نمیری؟!
هومی کرد و زیر لب با اصوات نامفهومی گفت
÷امروز به خودم مرخصی دادم
تکخندی کردم و رکابی و شلوارمم دراوردم و گفتم
-باشه تنبل من میرم دوش بگیرم
÷هووم برو عشقم
خندیدم و دیوونه ای بهش گفتم، رفتم حموم و یه دوش سریع گرفتم و برگشتم دیدم هوسوک با قیافه خوابالو نشسته رو تخت
-صبح بخیر خوشگله
با شیطنت گفتم که حین خمیازه کشیدن گفت
÷صبح بخیر، این گوشی تو نذاشت بخوابم اینقدر ویبره زد دلم میخواست بکوبمش به دیوار

Dilemma(vkook) Where stories live. Discover now