تقریبا دو ساعت تا شام مونده بود و من کل این دو ساعت رو یا داشتم میدوییدم یا داشتم به کیسه بوکس مشت میزدم
خسته شده بودم و هدست جدیدم که تهیونگ تو چین خریده بود رو از گوشم برداشتم و داشتم با حوله دستی بالاتنه عرق کردمو خشک میکردم که صدای بابا از جا پروندم
×چیشده که داری با حرص به کیسه مشت میزنی؟؟
چرخیدم سمتش و دستمو روی قبلم گذاشتم
-وای ترسوندیم، کی اومدی ؟؟
کتشو در اورد و با لحن اروم و خشکی گفت
×چند دیقه ای میشه ، اینقدر غرق خالی کردن حرصت بودی که متوجه نشدی
هدستم رو برداشتم و روی صندلی نزدیکم پیش بیسیمم گذاشتم
-داشتم موزیک گوش میکردم واسه همین صدای پات رو نشنیدمبطری اب و برداشتم و داشتم میخوردم که بابا شروع کرد به تا زدن استین هاش ، فک کنم میخواد مشت بزنه به کیسه بوکس
×کوک میدونی که از پنهان کاری بدم میاد درسته؟!
قلبم با این حرفش و لحن جدیش چنتا تپش رو جا انداخت، اروم گفتم
-درسته
×اینم میدونی که از دروغ هم متنفرم، درسته؟!
اب دهنمو ترسیده قورت دادم
-درسته، الان چرا داری اینارو میگی؟
با چهره جدی ای گفت
×چون تو دوتاشو باهم انجام دادی، میدونی که الان باید چیکار کنی اره؟!
خون توی تنم یخ بست ولی تهیونگ گفت بهش چیزی نگفته ، با استرس گفتم
-من چه دروغی گفتم؟؟با اخم گردنمو گرفت و رو به پایین هل داد
×100 تا بدون توقف
میدونستم باید شنا برم واسه همین سریع روی دستام رو زمین دراز کشیدم و شروع کردم، حین شمردن گفتم
-این تنبیه واسه چیه؟!
×واسه پنهان کاری ای که کردی
-کدوم پنهان کاری ؟
با کف دستاش کمرمو رو به پایین هل داد که فشار رو دستام بیشتر شد و صورتم در هم شد ، بابا با حرص غرید
×فک کردی اگر به مارک و بقیه بگی که بهم نگن من نمیفهمم؟؟
مارک و بقیه؟؟ گفتم بهش نگن؟ اوه ماجرای چین رو فهمیده
باز جای شکر داره که اینو فهمیده و میشه یه کاریش کرد
×فک کردی باورم شده که کبودی بینیت واسه زمین خورن دروغیته؟!حین شنا زدن گفتم
-دروغ نبود
با پاش روی کمرم فشار اورد و غرید
×هنوزم میخوای با دروغ ادامه بدی؟؟؟
-اااااه .... دروغ نیست
پاشو از روی کمرم برداشت
×چجوری زمین خوردی؟!
-اه از روی تخت با صورت خوردم زمین
×چرت و پرت تحویل من نده کوک، برای چی ماجرای دزدیده شدنت رو پنهان کردی؟؟
-چرت و پرت نیست... اه دستا و چشمام بسته بود و روی تخت انداخته بودنم... خواستم دنبال راه فرار بگردم که با صورت پرت شدم پایینبا حرص فحشی زیر لب داد و با لحن عصبی گفت
×برای چی تا الان پنهانش کردی؟؟؟
بخاطر ورزش کردن خسته بودم و شنا رفتن هم خسته ترم کرده بود
-بزار بشینم تا بگم
با جدیت گفت
×حرف بزن کوک
اهی کشیدم و گفتم
-اینجوری سخته حرف زدن
×خودت خواستی
رفت سمت دیگه سالن و یکی از وزنه های بزرگ رو اورد و روی کمرم گذاشت
فک کنم سی کیلویی میشد و دستامو به لرزش انداخته بود
YOU ARE READING
Dilemma(vkook)
Fanfiction٭ دو راهی ٭ توی زندگی همه آدما دو راهی های زیادی هست، دو راهی هایی که آدم رو بین عقل و قلبش گیر میندازه ، وقتی که نمیدونی باید عقل و منطقت رو بچسبی یا احساسات و قلبت رو انتخاب کنی زندگی جونگکوک هم پره از این انتخاب ها ولی اون همیشه سر این دو راهی ق...