صدای تقه ای که به در خورد بیدارم کرد، یه پلکمو باز کردم و دیدم سرم روی سینه تهیونگه و یه پامو انداختم روی پاش و دستمو روی سینش گذاشتم
در باز شد و جین سرشو داخل اورد و اروم گفت
×نمیخواستم بیام داخل و بیدارتون کنم ولی گوشیت پایین داشت زنگ میخورد، گفتم شاید واجب باشه
اروم از روی تهیونگ بلند شدم و از تخت پایین رفتم ، جین گوشیمو سمتم گرفت که ازش گرفتمش و اروم گفتم
-مرسی که اوردیش، دیشب یادم رفت بیارمش بالا
لبخند زد و گفت
×من میرم راحت باشید، یکم دیگه صبحانه اماده میشه
-مرسی هیونگ
درو بست و من گوشیمو باز کردم و دیدم چهارتا تا میس کال داشتم از مارک و بابایه پیام هم داشتم از بابا که نوشته
“شما کجایید؟ چرا تلفن هاتون رو جواب نمیدید؟ به من خبر بده “
ساعت رو نگاه کردم نزدیک ده و نیم بود و پیام مال نیم ساعت پیش بود
شت الان لابد نگران ما شدن، روبدوشامبرمو از پایین تخت برداشتم و حین پوشیدنش از اتاق بیرون رفتم و خواستم شماره بابا رو بگیرم که خودش زنگ زد
سریع جواب دادم که صداش تهیونگ رو بیدار نکنه و از در اتاق فاصله گرفتم
×جی کی معلومه تو کجایی؟!
-سلام قربان ببخشید خواب بودم، گوشیمو طبقه پایین جا گذاشته بودم
×تو چشم و گوش مایی اونجا ، بعد گوشی رو ول کردی به امون خدا؟!
لحنش جدی بود و این جی کی صدا زدنش هم نشون میده بقیه نزدیکشن و ببینتم تنهیم میکنهبه موهام چنگ زدم و گفتم
-متاسفم دیگه تکرار نمیشه
×رییس کجان، حالشون خوبه؟!
-بله قربان ایشون الان توی اتاقشون هستن ، خیالتون راحت باشه
×مطمعنی ؟ برو چک کن ببین تو اتاقن ؟
بی صدا خندیدم و توی دلم گفتم “خیالت راحت بابا تا صبح تو بغل خودم بود“ ولی با لحن جدی گفتم
-قربان همین الان چک کردم، همه چیز مرتبه و ایشون در ارامش خوابیدن
×خیلی خب، مراقب همه چیز باش و اینطور ما رو بی خبر نزار
-چشم قربان
×من قطع میکنم فعلا
-فعلا
گوشی رو قطع کردم و بعد دسشویی رفتن برگشتم داخل اتاقتهیونگ هنوز خواب بود روی تخت دراز کشیدم و نگاهمو دادم به صورت غرق خوابش
توی خواب خیلی معصوم و کیوت میشه و شباهتی به وقتایی که بیداره نداره، دستمو جلو بردم و موهاشو نوازش کردم ، دلم نمیخواست بیدارش کنم ولی باید صبحانه میخورد
-تهیونگ؟!
اروم صداش زدم و هومی کرد، نیشم شل شد چون بنظرم کیوت تر شده بود
-تهیونگی؟؟
دوباره هومی کرد و خودشو بهم نزدیک کرد و عین بچه ها توی بغلم خودشو جا کرد ، جلوی خودمو گرفتم تا نچلونمش و عین ادم رفتار کنم
-بیدار نمیشی؟!
+ساعت چنده؟؟
صداش دورگه و خوابالو بود، موهاشو نوازش کردم
-تقریبا ده و نیم
هومی کرد و گفت
+زیاد خوابیدم
-اره ، صبحانه امادست، پاشو بریم پایینسر بلند کرد و با چهره خوابالوش نگام کرد
+صبح بخیر
-صبح توام بخیر
جلو اومد و بوسه سریعی روی لبم گذاشت و توی جاش نشست، نیشم شل شد و برای بستنش گفتم
-گوشیمو پایین جا گذاشته بودم، از صبح زود بابا و مارک چند بار زنگ زده بودن و نگرانت بودن
تکخندی کرد و موهاشو بهم ریخت
+یوگ داشت حرص میخورد نه؟!
-اره فک کنم ببینتم جریمم کنه
+نترس من نمیزارم دعوات کنه، خودم هواتو دارم
نیش من دوباره باز شد و با سر تایید کردم
از تخت پایین رفت و همونطور با بالا تنه لخت رفت بیرون اتاق، جلوی اینه اتاق یکم موهامو مرتب کردم و رفتم سمت تخت و روتختی رو مرتب کردم
JE LEEST
Dilemma(vkook)
Fanfictie٭ دو راهی ٭ توی زندگی همه آدما دو راهی های زیادی هست، دو راهی هایی که آدم رو بین عقل و قلبش گیر میندازه ، وقتی که نمیدونی باید عقل و منطقت رو بچسبی یا احساسات و قلبت رو انتخاب کنی زندگی جونگکوک هم پره از این انتخاب ها ولی اون همیشه سر این دو راهی ق...