2

311 35 1
                                    

امسال به مدرسه جدیدی منتقل میشد چون مادرش گفته بود قراره خونشون رو به قسمت شرقی سئول ببرن و اونجا یه زندگی جدید رو شروع کنند

اما جونگ کوک واقعا گیج شده بود و مطمئن بود دلیلی پشت این کار مادرش هست.

مدرسه جدیدش بدون دوستای قدیمش اصلا حال نمی‌داد.

در راه برگشتن از مدرسه تلفنش زنگ خورد و مثل همیشه مادرش پشت خط بود:
_پسرم؟

+بله مامان؟

_اوه کوچولوی من به راننده بگو بیارت (کافه رئیس)

+چرا مامان؟ باز قراره با کی آشنا بشم؟

_مطمئنم ازش خوشت میاد
جونگ‌کوک سریع تلفن رو قطع کرد و به راننده گفت به همون مقصد ببرش.

مادرش هر سال با یکی می‌ریخت رو هم و جونگ کوک همش رو می‌شناخت، بخاطر دیوونگی و جنونی که مادرش داشت فعلا همین رو روانشناس پیشنهاد کرده بود

و این واقعا احمقانه بود و البته ناگفته نماند که حالا فهمید دلیل عوض کردن خونشون بخاطر چی بوده.
از خونه جدیدشون اصلا حس خوبی نمی‌گرفت چون گوشه ترین قسمت شهر بود؛ یه جای خلوت فقط برای افراد پولدار؟ نه نه اینطور نبود شرط می‌بست تنها پولدار اونجا خودشون‌اند.

به کافه که رسید مادرش رو با لبخندی سرد به چهره، دست در دست مردی قد بلند و سیاه پوش دید.

به محض ملاقات چشم های تیره مرد، سر جاش خشک شد، انگار که موج سردی از بدنش رد شده باشه، لرزید.
مرد لیسی به لب های باریکش زد و به حرف اومد:
_"اوه جونگ کوک کوچولویی که مامانت گفت تویی؟"

جونگ کوک که از لحن مرد خوشش نمیومد روی صندلی نشست بدون توجه به مرد با مادرش حرف زد:
+"مامان! بهم نگو که دلیل عوض کردن خونمون اینه؟"

مادرش که سعی می‌کرد با لبخند رو لباش جونگ‌کوک رو نکُشه جوابشو داد:
="عزیزم این چه حرفیه نمیخوای با تهیونگ آشنا بشی؟
اون به زودی قراره پدرت بشه!"

جونگ‌کوک شوکه بود، همه چیز گیج‌کننده بود از سکوت سرد مرد گرفته تا لبخند احمقانه مادرش و از اون بدتر سردی هوایی که حس می‌کرد.
اون مرد عجیب بود، قسم میخورد عجیب بود از چشماش مشخص بود این آدم سالم نیست!
مادرش اومده میگه پدرش؟
پدر!!!!!!
اون ۱۵ فاکینگ ساله که پدری نداره و الان باید به این بگه پدر؟
تحمل نداشت بلند شد و بدون توجه به داد و فریاد های مادرش از کافه خارج شد.
اما ندید که اون مردِ مرموز دنبالش کرد.


اینقد تند دویده بود که نفس براش نمونده بود.
زیر درختی وایساد و تصمیم گرفت به جیمین زنگ بزنه.
اما با یهو ظاهر شدن اون مرد کنارش، شوک زده تلفن از دسش افتاد.
_"ت‌..تو؟ اینجا چه غلطی میکنی؟"

تهیونگ لبخند زیبایی به لب داشت، دستاشو روی شونه های جونگ کوک گذاشت:
+"کوچولوی جذاب چرا مامانت رو نگران میکنی..بعدشم من همیشه توی سرت هستم...بیا بریم خونه!"

لحن مرد به وضوح تغییر کرد و رنگ چشماش به سفیدی رفت اما سریع به حالت عادی برگشت.
_"نمیام! گمشو دستتو بکش!"

جونگ کوک قدمی عقب رفت و دوباره نظاره گر مرد شد، ایندفعه به خوبی نگاهش کرد.
انگار که کسی جز اون مرد رو نمیتونست ببینه.

موهای مرد طلایی رنگ بود و تضاد زیبایی با کت سیاه رنگش می‌ساخت، مرد چشمای سردی داشت و لبخند گرم....این مرد عجیب بود!
خیلی عجیب بود و زمانی فهمید درست فکر کرده که مرد دستاشو محکم گرفت و به سمت ماشینش کشیدش‌.

جونگ کوک هر چی تقلا می‌کرد نمیتونست ازش فرار کنه.
دستای تهیونگ ظرافت خاصی داشت اما مثل بتن سفت گرفته بودش.
دیگه اشکاش داشت سرازیر میشد.
_"و...ولم کن...لطفا بزار برم... "

تهیونگ با عصبانیتی که کاملا مشخص بود جونگ کوک رو سوار ماشین کرد و همزمان به خانم یانگ می تلفن زد:
+"یانگ می.. جونگ کوک پیش منه نگرانش نباش"
_"......"

+"نه فقط یه صحبت پدر پسریه عزیزم"
_"...."
+"خونه میبینمت عشقم فعلا"

جونگ کوک شوکه شده فقط به تهیونگ نگاه می‌کرد.
این مرد واقعا دیوونه اس.
چرا باید اینجوری باهاش رفتار کنه؟
پدر پسر؟
در های ماشین قفل شده بود.
تهیونگ استارت ماشین رو زد و نگاهی به جونگ کوک کرد و با لبخندش که الان داشت بیشتر کش میومد جونگ‌کوک رو تا مرز سکته برد.

_"چرا..اینجوری نگام میکنی؟
میشه لطفا بهم بگی چی میخوای از جونم؟
کثافت حرومی ماشین رو نگه دار میخوام برم خونه"

جونگ کوک ایندفعه با دیدن چشمای سفید شده‌ی مرد  نفسش رو حس نمی‌کرد و یهو همه چیز به سمت سیاهی رفت.
تهیونگ نفس عمیقی کشید.
+"خیلی وقت بود سرگرمی‌ای پیدا نکرده بودم، باید بریم خونه پسر کوچولوی باباییش."

Stepfather [KOOKV]Where stories live. Discover now