5

194 29 1
                                    

آخر شب بود، ساعت انگار نزدیکای ۲ بود،
تهیونگ به کلبه برگشته بود.
اون ازم خواست دوباره دستاشو لمس کنم.
میدونستم تقلا کردن هیچ فایده ای نداره.
تهیونگ دقیقا آدمی بود که بار اول دیدم، فقط حرفشو میزنه و برای شنیدن حرفای بقیه کر میشه.
دستامو دوباره توی دستای استخونی و کشیده اش گذاشتم.
اما با چیزی که فهمیدم دستام شل شد و قلبم تپشش تند تر شد.
دستاش....من اونارو حس نمی‌کردم.

Stepfather [KOOKV]Where stories live. Discover now