~●Sunoo's vers●~
بلخره شب شده بود!
شب.
وقتی خورشید گرمو پرنور ؛ جاشو به ماه سردو رنگورو رفته میداد.
پشت میزم ؛ کنار پنجره روی صندلی نشسته بودم.
نگاهم ناخودآگاه به سمت پنجره رفت ؛ چشمام توی اسمون دنبال چیزی میگشتن ؛ ماه!
یه چیزی عجیب بنظر میومد.
ماه بهم نزدیک شده بود ؛ نزدیک و نزدیکتر از همیشه! انگار با دراز کردن دستم میتونستم بگیرمش و برای همیشه توی اتاقم زندانیش کنم.
برامدگیای کوچیک و بزرگش ؛ روی نور درخشانی که احاطهش کرده بود ؛ سایه انداخته بودن....
اروم و بی توجه پامو روی میز گذاشتمو رفتم بالا.
دو زانو روی میز نشستم.
همه چیز واضح بود. به طرز عجیبی واضح!
پنجره رو باز کردم.
نسیم خنکی توی اتاق اومد و هوارو سرد کرد.
خودمو جلوتر هل دادمو هوای سردو توی ریههام کشیدم.
دستامو بردم بیرونو چشمامو به ماه دوختم.
ماه هرلحظه بیشتر از قبل بهم نزدیک میشد ، فکر میکردم اگر دستمو دراز کنم واقعا میتونم بگیرمش.
نور و انرژیش اتاقمو پر کرد... همه جا نور سفید بود و یه انرژی خاص!
قطعا یه رویا بود!
دیگه باید بیدار میشدم ؛ ولی هرلحظه واقعی تر از لحظهی قبل میشد ؛ تا اینکه یه اتفاقی افتاد.
اتفاق عجیبی که باورش حتی توی خوابم ممکن نبود.
پرندهای که روی شاخهی درخت نشسته بود از حرکت افتاد.
باد ساکت شدو برگ خشکیدهی درخت درحین سقوط ؛ روی هوا معلق موند.
خون توی رگام یخ زد.
قفسه سینم شکافته شد و انرژی وحشتناک قدرتمند ماه مثل یه روح وارد بدنم شد.
حسش میکردم ؛ سوزنایی از جنس یخ تموم بدنمو میسوزوندن و به همه جا میرفتن.
لرز به بدنم نشست. دستم ، زانوهام ، گردنم و حتی گوشامم انرژی سردی که با فشار تو رگام جریان پیدا کرره بودو حس میکردن.
چتریایی که روی چشمام ریخته بودن توی یک لحظه سفید شدن.
پوست دستام ؛ شروع کردن به روشن و روشنتر شدن!
چه اتفاقی داره میوفته؟
اون انرژی عجیب توی یه لحظه هلم داد و از روی میز پرتم کرد پایین.
پنجره رو محکم بستم و اومدم عقب.
چشمم به انعکاس خودم توی اینه افتاد.
+ا...این...
+این...
+این دیگه کیه؟!
موهام مثه برف سفید شده بودن.
پوستم مثه گچ رنگ پریده شده بود.
خبری از چشمای عسلی نبود ، دوتا تیلهی مات و بی روح خاکستری جاشونو گرفته بودن.
وجودم پر از ترس شد.
چه اتفاقی برام افتاده؟!
محکم و محکمتر دستمو چنگ انداختم.
_چ...چرا ؛ چرا بیدار نمیشم؟
قدرت و انرژیم هزاربرابر شده بودو خوابو از چشمام گرفته بود ؛ حس میکردم میتونم هرکاری بکنم!
گوشم سوت کشید.
^سلامم!
دوروبرمو نگاه کردم.
^اینجامم! توی سرت!
_ت...تو! کی هستی؟
^اممم ؛ راستش توضیحش سخته! فقط بدون که من جزوی از تو ام و برای کمک بهت اومدم!
_اتفاقایی که افتاد... قرار نیست راجبش توضیح بدی؟ چه بلایی سر من اومده؟
^ نمیتونم بهت چیزی بگم ؛ ولی همهی این اتفاقا بخاطر یه معما افتادن... تو باید یه چیزیو بفهمی و حلش کنی.
_چ...چی؟! بیشتر توضیح بده!
_^ خب ؛ این همه تغییر و قدرت و توانایی متفاوت... یاید با کمک همهی اینا و البته نه فقط تو ، با کمک یکی که کمکت میکنه معمارو بفهمی و حلش کنی.
_ک...کی؟
_^اونو خودت میفهمی! با دیدنش میتونی حس کنی که کسیه که کاملت میکنه! دیگه نمیتونم جوابی بهت بدم ؛ ولی به موقعش دوباره برمیگردم. خوب به حرفام گوش کن. مرحله اول پیدا کردن اون ادمه!
_هی! کجا رفتی؟! باتوعم!
نشستم کف زمین.
موهامو دادم عقب.
ذهنم پر علامت سوال بود و اضطراب و ترس و نگرانی وجودمو پر کرده بود.
اصلا این معما به چه دردی میخورد؟ چرا من؟ الان چه قدرتی دارم؟
چشمامو چیکار کنم؟ اصن لنز بذارم ؛ موهامو چیکار کنم؟ برفرض اونارم رنگ کردم ؛ پوستم چی؟
دستمو گذاشتم رو زانوهام و تکیه دادم بهش.
تا صبح خوابم نبرد اما بازم اتفاقی افتاد.
بالافاصله بعد از طلوع خورشید انرژی درونم فروکش کرد و مثه یه جنازه خوابم برد.
با صدای ساعت زنگی قدیمی کنار میزم از خواب پریدم.
زنگو خاموش کردم و به زور روی زمین خزیدم.
کل بدنم درد داشتو احساس ضعف شدیدی داشتم.
به زور لباس پوشیدمو کولهمو انداختم روی دوشم. شونه هام به پایین خم شدن.
اولین روز مدرسه بود ؛ پس حداقل کسی متوجه تغییراتم نمیشد و میتونستم بگم از اول اینجوری بودم.
ولی... این دقیقا به این معنیه که راجب گذشتهی خودم دروغ بگم...
انقد ذهنم درگیر بود که خیلی سریع تر از انتظارم رسیدم ؛ فقط رفتم بالا و روی یه نیمکت ته کلاس نشستم.
منی که همیشه جزو پرحرف ترین بچه های کلاسا بودم حالا بخاطر ترسی که توی وجودم رخنه کرده بود کاملا گوشهگیر شده بودم.
کلاه هودیمو کشیدم روی سرمو موهامو کردم توی کلاه که کمتر جلب توجه کنم.
استاد اومد توی کلاس و شروع کرد به معرفی کردن خودش.
چشمامو برگردوندم سمت در که یهو یکی شروع کرد به در زدن.
جا خوردم ؛ پسری با موهای بلند طلایی و پوست گندمی روشن با ککومکای ریز روی صورتش ؛ وارد شد و از استاد عذرخواهی کرد.
اروم اومد ته کلاس.
+میتونم اینجا بشینم؟
صداش چقدر آشنا بود!
_ح...حتمن
اومد و دقیقا کنارم نشست.
انرژی وحشتناکی داشت!
میتونستم حسش کنم ؛ یه جورایی بعداز حادثهی دیشب میتونستم انرژی انسانهای دوروبرمو حس کنم.
مثلا دور معلممون یه حالهی سبز و پر از سرزندگی و ارامش وجود داشت اما... اما ... هاله انرژی اون فرق میکرد ؛ انرژیش... یه جورایی اذیتم میکرد...
مثل...
مثل...
کلمهیی برای توصیفش پیدا نمیکردم...
مثل...
مثل افتاب!
قطعا بهترین توصیف برای هاله انرژیش ؛ انرژی افتاب بود!
طلایی و براق! با یکم نگاه کردن بهش چشات درد میگرفت.
سعی کردم توجهمو از روش بردارم.
کی این زنگ کوفتی میخوره؟....
صدای نفساشو میشنیدم.
کل مدت حواسم به حرکاتش بود ؛ انرژیش وحشتناک بود ؛ هم ترسناک و هم اطمینان پذیر.
نور خورشید افتاد روی دستمو افکارمو از بین برد.
دستم داشت میسوخت ؛ با اینکه هالهی نورش کاملا بیجون بود و نه گرمایی داشت و نه نور چندانی.
صورتم جمع شد ؛ استینمو کشیدم روی دستم.حمایت یادتون نره عشقام =>
هروقت یه چند تا ویو بخوره پارت بعدو میزارم♡
YOU ARE READING
The Red Sun •~sunki~•
RomanceCoup: Sunki •~shot~• _پس عشقمون چی میشه؟ +پس بقیه چی میشن؟ _ولی... +نمیتونم انقدر خودخواه باشم! توهم انقدر خودخواه نیستی لونا... دست سولو محکم گرفت. _دستمو ول میکنی؟ بهم قول داده بودی! سول دستشو روی دست لونا گذاشت. +میدونی.... چرخ زندگی هیچ وقت...