memories e.1

55 12 16
                                    

~Nikis vers~

کیک رو توی دستام گرفته بودم و جلوی در خونه ایستاده بودم.
به سونو زنگ زدم.
+الو... چاگی؟
با صدای گربه‌یی کیوتش جواب داد.
_هومم سلامم...
+او خواب بودی؟
_ارهه
یه خمیازه کوچیک خوردنی کشید.
+ا کیوت... ببخشید بیدارت کردمم. من رفتم بیرون خرید کنم. تا چند دقیقه دیگه قراره پیک بیاد حواست به زنگ‌ باشه.
_باشهه.. زودی بیایا
+زود میامم
تلفنو قطع کردم. با جونگوون ، جی ، هیسونگ و سونگهون و جیک پشت در وایسادیم.
+جیک هیونگ؟ شمعارو بزار رو کیک!
جونگوون برف شادیو باز کرد و جیکم شمعارو گذاشت.
=اهه.. فیلینگ کیک مینت چوکوعهههه...
+سونگهونااا غر نزن بچم دوس داره خببب
هیسونگ خندید.
×خیله خب همچی حاضره؟
+آره هیسونگ هیونگ... فک کنم وقتشه!
جونگوون با ذوق رفت بغل جی (کاپلن این دو تا جیگر) و جیم دستشو دور کمرش حلقه کرد.
کیک دست من بود ، برف شادی دست جیک ، سونگهون فیلم میگرفت و هیسونگ آماده ترکوندن پارتی بمب بود. (جدی اسمش یادم نمیاد😭😂 همینا که میترکن از توش گلی شومبوس گومبولی میریزه بیرون واس تولد)
جی جلو رفت و زنگ در رو زد.
سونو با حالت غرغروی کیوت همیشگیش داد زد:
_اومدممممممممم
صدای غر زدنای زیرلبش میومد.‌
_آخه من پول خورد از کجا بیارم نیکی... میمردی وایمیستادی خودت تحویل میگرفتی اخهه...
یواش یواش قدماش به سمت در نزدیک میشدن.
همه آماده بودیم... ۱...۲...
درو با حالت عصبی باز کرد
+سهههه!
هیسونگ پارتی بمبو روی سرش ترکوند و سونگهون ازش عکس گرفت. جیکم کل صورتشو با برف شادی پوشوند!
و همه یک صدا گفتیم:
تولدتتتت مبااارککک!
___________________
~Sunoo's vers~

با ریختن چیزهای عجیب غریب روی سرم ضربان قلبم بالا رفت و ناخودآگاه چشمامو بستم. حسابی ترسیده بودم. مطمئن بودم قراره دزدیده بشم...
_تووورووخداااا منو ندزدین... خواهش میکنم...
اما وقتی که چشمامو باز کردم ، زیباترین قاب زندگیمو دیدم.
لبخندی به پهنای صورت زدم. با اینکه خودمو نمیدیدم ولی مطمئن بودم.
+دزدیدن کجا بوووووددد!
_ت..تولد...من؟...
مایعی گونه هامو خیس کرد. داشتم اشک میریختم؟!
=اخیی کیوت.. تولدت مبارکک!
_م..مرسی سونگهون هیونگ..
+ااا سوییت گریه نکنن..
_گریه نیست... فقط... خیلی خوشحالم!
÷فوت نمیکنی هیونگگ؟؟
جونگوون با یه عالمه کادو توی بغلش با لبخند نگاهم کرد.
_چرا جونگووناااا...
جلو رفتم و به کیک نگاه کردم.
_مینت چوکوعه کهه!
هیسونگ خندید و گفت:
*شانس ماعه دیگهه... متاسفانه دوس پسرت خیلی دوست داره هرچی گفتیم یچیز دیگه بگیره قبول نکرد!
نیکی لبخند زد.
+امروز روز توعه... باید همه چیز برات بهترین باشهه!
همین موقع سال پیش ، شاید جزو بدترین روز های زندگیم بود ، روزی که آینده‌م مشخص نبود. از طرف خونوادم هم ترد شده بودم. حتی شاید در طی مسیر پیش رو میمردم ، یا عزیزترین انسان زندگیمو از دست میدادم. نمیدونم... ولی هرچی که بود امسال کاملا برعکسش بود.
چشم هامو بستم و سرم رو به سمت کیک خم کردم. آرزو کردم. آرزویی که همینجوری هم داشتمش.
آرزو کردم این قاب زیبا هیچوقت خراب نشه.
شمع روی کیک رو به آرومی فوت کردم و آرزومو به باد سپردم که به گوش آسمون ها برسونه!
____________________
خب سلام علیکم علیکم سلام.
اصن فک کنم همتون مردید هیچکس قرار نیس بخونتش ولیخب حالا دیگه...
پارت دلی بود از تولد سونو. بوس بهتون بازم مموری آپ میکنم و یه فیک جدیدم داریم... (از اونجایی که از سونکی نمیکشم بیرون همچنان سونکیه😌💅)

The Red Sun •~sunki~•Onde histórias criam vida. Descubra agora