chapter 11

60 9 12
                                    

~Sunoo's vers~
_چیزی اذیتت میکنه نیکی؟... چرا گرفته‌ای؟
نیکی دستشو برام باز کرد و منم اروم توی بغلش جا گرفتم.
سرم روی سینش بود و اروم اروم به خورشید بیحالی که تیره و تیره تر میشد نگاه میکردم.
+نه...یعنی... دروغ بهت نگم چرا ولی امروز نمیخوام راجبش باهات حرف بزنم... تو فقط کنارم باش و حواست بهم باشه...
_میدونی که همیشه میتونی بهم اعتماد کنی نه؟
+مسئله اعتماد نیست... بیشتر از چشام روت حساب میکنم ولی... اگه بهت بگم ناراحت میشی... شبمون داغون میشه...
_ولی میدونی که من دوست ندارم خورشیدم درداشو توی خودش نگهداره دیگه؟
نیکی لبخند زد و پشتمو نوازش کرد.
+اوهومم...
_اذیتت نمیکنم... هروقت دوس داشتی میتونی بهم بگی باشه؟
+باشه.
سوجومو بردم سمت دهنش و یه قلپ ازش بهش دادم.
غروب افتاب دلگیر بود... یه حس غم مزخرفی توش بود. با اینکه من عاشق شبم... ولی جوری بود که انگار دوست نداشتم افتاب غروب کنه.
_او... همینجا وایسا نیشیمورا... یچیزی برات گرفتمممم!
+هوم؟! چیی؟
_وایسا الان میامم..

~NiKi's Vers~
...........................................
وقتی که سونو رفا چندثانیه به اینور و اونور نگاه کردم تا چشم به گوشیش افتاد.
تازه یه نوتیف اومده بود و صفحه ال سی دیش روشن‌بود.
ناخواسته پیامو خوندم.
""به به! پسر عزیزم تولدت مبارک!""
تولدشه؟!
""یه کادوی خیلی ویژه واست دارم!
میای خونه ، وسایلتو برمیداری و تا ابد گم میشیو منو راحت میذاری!
تولدت بازم مبارک! ""
راستش واقعا انتظار نداشتم....
توی روز تولدش واقعا بی انصافیه...
گوشیشو گذاشتم کنار.
خب... الان کجا میخواد بمونه؟
چند ثانیه نگذشت که سونو برگشت.
_خبببب براتتتت ماهی (همین یاروهایی که نیکی دوس داره و اسمش یادم نیست🥲) خریدمم
+جددیی؟ اوهه ایولل
مشغول خوردن شدمو سکوت کردم.
_ساعت چند شد؟... گوشیم کجاست؟...
+گ...گوشیت؟! بیخیالش شو کیم... اصن دنبالش... نگرد بنظرم
تلاشمو کردم که قانعش کنم که گوشیشو برنداره ولی موفقیت امیز نبود.
_چی میگی نیکی؟
+بابااا خبببب یه روزم از گوشی استفاده نکننن ببین چی میشههه
_کییی به کییی میگه واقعن...
دنبال یه ایده بودم که بپیچونمش ولی قبل از حرف زدنم گوشیشو برداشت.

~Sunoo's vers~
............................................
تکستو خوندم ، خودم فهمیدم که چهرم کاملا عوض شد.
لبخند کوتاهی زدمو گوشیمو گذاشتم کنار.
+چجوری... روش میشه؟!
_اشکالی نداره...
+ببخشید ولی واقعا باباته؟!
_نه...
+چ...چی؟ جدی داری میگی؟!
قطعا یه بابای واقعی نمیتونست انقدر با بچش بد رفتار باشه و نیکیم از این موضوع تعجب کرده بود.
_اون بابام نیست...
+یعنی؟...
_اون شوهر مادرمه ، بعداز اینکه بابام فوت شد ازدواج کرد و خب سرپرستی منو به عهده داشت.
اما ازدواج دوم مامانمم موفق نبود و جدا شد و رفت از کره. منم اومدم اینجا دیگه... با مامانمم در ارتباطیم ولی خب حضانتم با این اقاعه.
+خیلی ... اذیتت میکرد؟ یا میکنه؟
_نه .... اون باهام مهربون بود ؛ ولی... فقط اون اوایل ، تا قبل از اومدن لیلی یعنی زن دومش.
+وای! چی باید بگم...
_نمیخواد چیزی بگی ، من باهاش هیییچچ مشکلی ندارم ، قبلنا داشتم؛ ولی الان اصلا.
لبخند زدم.
پاشد ، اومد‌ و بغلم کرد.
_چیشددد؟
خندیدم که فضا عوض شه.
+هیچی. فقط منم دلم برا خانوادم تنگ شد و البته... یجورایی درکت کردم.
خندیدیم و بحثو عوض کردیم. کلی حرف زدیم تا دیگه به موضوع برنگردیم ولی نمیشد. بحثمون باید به یه جایی میرسید.
+بریم وسایلتو بیاریم؟
_چی؟ اینجا بمونم؟
+اره.
_ام....
+شروع نکن لطفا ، این واسه هردومون بهتره...
_اخه نیکی.‌.
+چیههه؟ بابا خب اینجا موندنت چه اشکالی داره؟! من که دوس دارم کل روزو باهات باشمم
دستمو بیشتر چسبید‌.
_هوممم جدی؟! پس موقتا میمونم
+یچیزی گفتم لوس نشی سواستفاده کنیااا
_هه هه... نه بابا اصلا...
+عیییشش... خب کجا باید بریم؟
ادرسو دادم. به پسشنهاد نیکی که گف همین الان پاشیم برین یه تاکسی گرفتیم و راه افتادیم.
از خونه‌ی ما تا اونجا خیلی راه نبود برای همین
از اول راه افتادن استرس گرفتتم.
شروع کردم به شکوندن قلنج انگشتام.
نیکی دستشو انداخت بین دستام و باز کردش ، بعدم محکم دستمو گرفت.
+همه چی اوکیه ، خب؟
لبخند زدم.
چند دقیقه بعد ، از تاکسی پیاده شدیم.
+حاضری؟ میخوای منم باهات بیام؟
_مرسی.... بهتره خودم برم بالا....
+خیله خب معذبت نمیکنم ، منتظرتم.
_مرسی
در ورودی باز بود ، رفتم تو.
نرده‌رو گرفتمو پله های بلندو دونه دونه بالارفتم.
جلوی در بزرگ مشکی با زنگ نقره‌ای رنگ و رو رفته وایستادم.
با قاطعیت زنگ زدم ؛ بابا درو باز کرد.
×اووووو سلام علیکمممم اقای متولددد!
=اذیتش نکن دان‌ته! پسر عزیزم حالت چطوره؟
بدون اینکه چیزی بگم یا نگاهشون کنم هالو دور زدم ، نرده های زیگ‌زاگیو گرفتم و رفتم بالا.
علاوه بر خاطرات بچگیام ، یه خنده‌ی کوچیکم اومد رو لبام.
در اتاقمو باز کردم وبزرگترین چمدونی که داشتمو برداشتم.
چیزایی که باهاش خاطره داشتمو دونه دونه و با دقت انتحاب میکردم و میزاشتم توش.
قاب عکس ۳ بعدیم با مامانو بابام... کروات بچگیام... و...
_جورجی!
دلم واست یه ذره شده بود پسرررررر!
جورجی ، جاکلیدی قدیمیمم برداشتم.
وسایلو چیدمو چمدونو کشیدم پایین.
دم در وایستادم.
_از هردوتون بابت کارایی که کردید ممنونم ، دیگه میرم.
برخلاف لیلی که خیلی احساسی شده بود ، اون فقط لبخند زد ، لبخندی که برام حکم غریبگیو داشت.
×به سلامت.
سرتکون دادم ؛ تعظیم کوتاهی کردم و درو باز کردم ، با نگاهی گذرا و یادش بخیری زیرلب هرچیزی که توی اون خونه و با ادماش داشتمو گذاشتم پشت در و درو بستم.
از خونه اومدم بیرون ، احتمالا دیگه قرار نبود به اونجا برگردم ؛ احساسم توصیفی نداشت ؛ نه از کسی متنفر بودم و نه از چیزی آسیب دیده بودم ، فقط دیگه به‌جایی متعلق نبودم ، آزادی بود یا بی کسی؟
کسی بود که دستمو بگیره؟
یا باید بخاطر اینکه محدودم نمیکنه خوشحال باشم؟
اروم نرده رو گرفتم و از پله ها پایین اومدم.
شاید خیلی بی‌دلیل ، ولی لبخند زده بودم.
درو کشیدم سمت خودم ؛ نیکی که کنار پله نشسته بود سریع از جاش بلند شدو اومد سمتم.
دستمو گرفت.
+یه جای خیلی قشنگ هست که دوست دارم ببینیش ، حوصله داری بریم؟
با لبخند سر تکون دادم.
بعداز یکم راه رفتن ، رسیدیم به جایی که درختای پیر و خمیده کوچه دور تا دورمونو محاصره کرده بودن و اقاقیاهای بنفش و سفید از درختا به سمت پایین خم شده بودن ، هوا بوی گرم گل گرفته بود و سیاهی شب عشقو توی فضا می‌پروروند.
کف کوچه پوشیده بود از گلبرگای ریخته شده و چمن.
+چطوره؟ دوسش داشتیی؟
_وااوو! مگه میشه دوسش ندااشتتت؟!
اینجا.... وااقعا قشنگه!
لبخند زد.
+ببخشید که نتونستم برات چیزی بگیرم ولی ‌، کیم سونو... تولدت مبارک!
یه خوشه اقاقیای بلند گذاشت توی دستم.
اولين کسی بود که امسال تولدمو واقعا تبریک میگفت!
بالافاصله از ذوق محکم بغلش کردم.
_ بهترییین کادویی بود که میتونستم بگیرمم!
+باید خیلی بهتر از اینا میشد ام_
_ادامه نده ؛ الان فقط میخوام بغلت کنم و از کادوم لذت ببرم.
با ذوق بیشتر شونه هاشو گرفتمو شروع کردم به پریدن.
خندید.
_مرسی مرسی مرسی مرسیییی!
+خواهش میکنمم! کاری نکردم کهه! ولی تازه یه بخشش مونده...
................................................
هه‌هه~
دیدید سونو توییت زده بود کی میاد غروب افتابو ببینیم؟ :))))) نه داداش تلپاتی و ریل بودن چیه.‌..
قبل از همچی بچه ها حمایت انهایپن رو یادمون نره و ارزش استریم ها و... رو قبل از خوندن و نوشتن فیکو این چیزا بدونیم♡
راستییی
چرا پارت قبلو اصن حمایت نکردیددد؟ (اوکی حق میدم کصشر شده ولییخب بااازمممممم عههههه
اخرین امتحانم چهارشنبه بود و با شروع تابستون پر قدرت تر مینویسم :)♡

The Red Sun •~sunki~•Où les histoires vivent. Découvrez maintenant