_اوهوم ....
+هرچیزی که تو بخوای! فقط بهم بگو.
_ میخوام... از انرژیت... به یه ادم... توی زمین بدی...
+چی؟
_ما نتونستیم عاشق باشیم... شاید اون دو نفر بتونن همو پیدا کنن و کارایی که نکردیمو بکنن
+اجازه نداریم به یه دختروپسر بدیمشون...
_اشکالی نداره! به دوتا پسر میدیمش سول! هیچکس نمیفهمه!
اونشب ، اونا بخشی از هستهی انرژیشونو درون دوتا انسان قرار دادنو عشقشونو تا ابد جاودان کردن و از روی ناچاری به منظومه برگشتن.
_خداحافظ سول...
+ماه کوچولوم...
برای آخرین بار ؛ سول لونارو بوسید.
~شما دونفر! میدونید چه خرابییی به بار اوردید؟!
هاشیمارا خدای سیارات از عصبانیت به خودش میجوشید و سر سول و لونا داد میزد.
~اینجوری نمیشه! عمرا با یک دفعهی دیگه فرصت کنارهم بودن دادن بهتون ریسکشو به جون بخرم! هستهی انرژی یکیتونو میگیرم! فقط یکیتون میتونه ستاره باشه.
بعد از کلی کلنجار با سول و لونا ، ماه کوچولوی فداکار خودشو قربانی میکنه و هسته انرژیشو به سول داده میشه و تبعید میشه که بعنوان یه قمر برای زمین ، به زندگیش ادامه بده.
سول هرشب بدون اینکه لونارو ببینه مقداری از نور خودشو به بهونهی روشن کردن زمین بهش میده و عشق فروزانشون توی اعماق خاکستر ها دفن میشه.
سرنوشت شما دونفر هم همینطوره. هیچکدومتون نمیخواین بپذیرین ولی قانون ممنوعه رو زیرپا گذاشتین و الان هردوتون عاشق هم هستین.
......................................~NiKi's vers ~
دوباره سکوت برقرار شد.
هر دومون عاشق بودیم. عاشق و پنهون کار. نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم. نه بخاطر شرم از اینکه عاشق یه پسر شده بودم و خودش هم فهمیده بود ، چون با نگاه کردن به چشماش میتونستم توی لحظه یه جوری مست و نگاه خمارش بشم و نتونم برای بوسیدنش جلوی خودمو بگیرم.
ماه... مثل ماه زیباست... انکار نمیکنم. دیگه کنترل کردن این تلمبه لعنتی که داره توی قفسه سینم میکوبه دست خودم نیست.. با هرنگاه و هر لبخندش... نظم همه چیزمو بهم میزنه...~Sunoo's vers~
دیگه احساس گناه نداشتم. توهم عاشق من بودی و اینو به خوبی فهمیدم. ادم ارومی نیستی پس اگه حقیقت نداشت سریع جنجال راه مینداختی.
من عاشق یه پسر شدم. یه هم نوع که از جنس خودمه. تو نه شیطانی و نه اهریمن پس هیچکس نگفته که عاشقت شدن گناهه. میخوام مال من بشی. گونه های برجستهت و لبای نرمت. برای اغوا کردنم بیش از اندازه کاملی...سکوت بیمونو شکستی.
+یا... سونویا من...
_اشکالی نداره... تو منو دوست نداری و من درکت میک_
نیکی نزدیکم شد.
+بجای کار کشیدن از لبات موقع حرف زدن توی همراهی کردن کیسمون ازشون استفاده کن.
سرشو جلو اورد و لباشو به لبام چسبوند.
داغ مثل اتیش... اما خیسی ای که روی پوست لبم بعد هر بوسه میزاشت مثل اب رو اتیش خنثی میکرد.
صدای ضربان قلبمون سکوت شبو شکسته بود. انگار لبات که با نبض زدنشون منو دیوونه و دیوونه تر میکردن از تحت سلطه گرفتن لبای ضعیف و خمارم لذت میبردن.
+دوست دارم....سونو....
_خیلی زیاد....خیلی زیاد دوست دارم نیکی....
بوسیدمش ، بدون اینکه به چیزی فکر کنم فقط بوسیدمش. این بار من بوسیدمش.
توی لباش دوپامین بود و با فقط یکبار بوسیدن معتادش شدم... زبونمو روی لباش حرکت میدادم. گرمای لبش تنها گرمایی بود که توی این سرمای استخون سوز ، بهم تسلی میداد.
جدا شدیم. بخار نفسای تند و صدادارمون فضای قبرستونو برداشته بود. هیچوقت حتی فکرشم نمیکردم که اولین بوسهمو توی یه قبرستون سرد با یه پسر مو بلند تجربه کنم.~NiKi's vers~
بوسیدن. خوب بلد بود انجامش بده ولی قدرت لبای ظریفش به اندازهی مال من نبودن. توی ذاتش وحشیگری نبود و بوسه هاش پر از آرامش بودن. سعی میکرد از من تقلید کنه... بی خبر از اینکه الگوش با اینکه ماهرانه رفتار میکنه ولی حتی یه بار هم کسی رو نبوسیده.
.......................................
~Sunoo's vers~پشت بهم دراز کشیده بود و موهای عسلی حالتدارش دور صورتش ریخته بودن.
رگهی نور از لای پرده ، درخشیدنشو چندبرابر کرده بود.
اروم دستمو جلو بردم و روی موهاش حرکت دادم که یهو....
یه چیز عجیب توجهمو جلب کرد ، یه چیز خیلی عجیب!
موهاشو از پشت گردنش کنار دادم ؛ رد پنجهی خونی یه گربه روی تتو بود.
نیکی یکم تکون خورد ؛ سریع دستمو از روی گردنش برداشتم.
غلت زدو برگشت به سمتم.
یه لبخند ملایم زد و با صدای کلف و دورگهش گفت
+های بیببب...
_ بیدارت کردم؟.... ببخشیدد...
+نهه خودم بیدار شدمم...
چند ثانیه بینمون سکوت ایجاد شد.
+میگم...
_هوم؟
+نمیخوای بغل صب بخیر بدی بهم؟
شوکه شدم ، اینکه ارتباط بینمون عوض شده بود هنوز برام چیز جدیدی بود ، ولی داشتم سعی میکردم عادت کنم.
دستاشو باز کرد.
با لبخند رفتم بغلشو سرمو گذاشتم رو سینهش.
اروم اروم نفس کشیدم ؛ بوی بدنش توی بینیم پیچید.
چونهشو تکیه داد به سرم.
دستای استخونیشو روی کمرم حرکت میداد.
آروم و خمار. مثل خودش که تازه از خواب بیدار شده بود.
کمرم مور مور شد و داشتم بی حس میشدم که یهو یاد زخمی که پشت گردنش دیدم افتادم.
یهو بلند شدمو روی تخت نشستم.
_نیکی؟
یکم جا به جا شد و نگام کرد.
+هوم؟
_وقتی خواب بودی...
یکم مکث کردم.
+خب؟...
_وقتی خواب بودی... پشت گردنت...
پشت گردنت... یه جوری بود....
+چجوری؟
_یه رد... رد پنجه روی... روی گردنت افتاده بود...
بلندش کردم و کشوندمش روی صندلیش.
_________________________خب های جوجه هااا
این پارتو همین الان نوشتم خیلی کوتاهه ولی واقعا جزو زیباترین پارتای زندگیمه.
بنظرم بوسیدن خیلی عاشقانهس (نویسنده رمانتیک صگیه)
و خب تو بعضی از فیکا و اینا (قصدم بی احترامی نیست هرکی سبک خودشو داره) همش کیسو به سکس ربط میدن و یا باعث هورنی شدن کرکترا و... میشه یام کلن خیلی توضیحات سطحیه. من سبکم یکم رمانتیک تر و قدیمی تره😂💫
هرچی امیدوارم دوسش داشته باشید.
این پارتو تقدیم میکنم به اون چن نفر جدیدی که اومدن. خوش اومدین نقل و نباتامممم♡
پ.ن. ساعت شیشو سی و چهار دقیقه صبه و من از دیشب نخوابیدم و از پنجو نیمه دارم پارتو مینویسم
CITEȘTI
The Red Sun •~sunki~•
DragosteCoup: Sunki •~shot~• _پس عشقمون چی میشه؟ +پس بقیه چی میشن؟ _ولی... +نمیتونم انقدر خودخواه باشم! توهم انقدر خودخواه نیستی لونا... دست سولو محکم گرفت. _دستمو ول میکنی؟ بهم قول داده بودی! سول دستشو روی دست لونا گذاشت. +میدونی.... چرخ زندگی هیچ وقت...